عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

دختر به خدا گفت: چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان آشکار نکنم ؟!

خدا گفت: زیبای من؛ تو را فقط برای خودم آفریدم .

دخترک پشت چشمی نازک کرد و گفت : خدا که بخل  نمی ورزد؛ بگذار آزاد باشم...

" خدا چادر را به دخترک هدیه داد "

دخترک با بغض گفت: با این؟ اینطور که محدودترم . اصلا میخواهی زندانی ام کنی؟! یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۹
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب النور؛

بخاطر چادر از مصاحبه رد شدم!

مصاحبه ای که دومین نمره آزمون مدرسی زبان انگلیسی رو توی استان کسب کرده بودم. اما دو نفر آقا و خانمی که از تهران جهت مصاحبه تشریف آورده بودن و خانم که نگو انگار محل کسب علم و ادب و دانش رو با کجای اروپا عوضی گرفته بود!!

 (شرمنده ام که توضیح می دم اما بخدا قسم . ناخنها حداقل دو سانت با لاک های رنگین . آرایش صورت که واویلا و نوع پوشش که خدا می داند و بس و موها که یک وجب بیشتر بیرون با رنگ و مش خود نمایی می کرد) .

 علی رغم پاسخ کامل و محاوره ای به زبان انگلیسی که به سوالات ایشان دادم و آقای همراه ایشان که بیان بنده رو تایید می کرد، این خانم با نهایت بی احترامی در حالیکه با نوک ناخن دوسانتی اش لای دندانش را خلال می کرد گفت: برای جواب یه هفته دیگه مراجعه کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۸
افسر ولایی مهدی(عج)
بسم الله الرحمن الرحیم
داشتم از یکی از خیابون های مرکز شهرمون رد میشدم دید دختر خانومی یه ساپورت پوشیده با یه مانتوی نخی خیلی خیلی راحتی که همه وجناتش پیدا بود، من که یه خانوم بودم خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم.....آخه خیلی جلب توجه میکرد
رفتم جلو و با احترام بهش سلام دادم و روز بخیر گفتم....... منو دید گفت... ها!!......... چیه لابد اومدی بگی که این چه وضعشه؟........ مگه وکیل وصی مردمی؟........

ولی من بهش گفتم که نه باهات کاری ندارم خواستم بپرسم که ساپورت خوشکلی داری خیلی خوش رنگه بهت هم خیلی میاد از کجا گرفتی؟..............
کم مونده بود شاخ در بیاره....... با صدای آرومی گفت واقعا... ببخش فکر کردم که شما هم مثل بعضی ها میخواهی گیر بدی..........

گفتم که نه کاری باهات ندارم لباس خوشگلی داری ولی لباس خوشگل رو باید جاهای خوشگل پوشید حیف نیست این لباسهای خوشگل رو برای آدمهای هرزه نشون بدی اونهایی که دندون برای من و شما تیز کردن؟!!!...

 دیدم سرش رو انداخت پائین گفت: عوضش می کنم ولی پول آژانس ندارم....... پیش خودم گفتم لابد از خونه تا اینجا که میگفت مسافت زیادی داره حتما پیاده اومده.......... برای خود نمایی بوده یا؟...... چند نفر تا اینجا مزاحمش شدن؟

در هر صورت، با هم دیگه سوار آژانس شدیم و رفتیم سر کوچه شون پیاده شد.... پیاده شدنی بهم گفت که خیلی ماهی...... چند بار دیگه بعد اون قضیه دیدمش، این دفعه مانتوی خوبی پوشیده بود ولی میتونه بهتر هم بشه..

با خودم گفتم که اگه باهاش بد برخورد میکردم آیا اون لباس زشت رو عوض میکرد.......؟
خدای شکر به ارزش حجابی که برام دادی...
منبع: وبلاگ گوهر ناب
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۲
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم الله الرحمن الرحیم

 مادرم من رو قسم می داد که مثل خواهرم حزب اللهی نشم….

من و خواهرم از دو راه مختلف با حجاب شدیم؛ خانواده ی من ۵ نفره هستن. مادر و پدر و دو تا خواهر بزرگتر. تو فامیل ما خانم ها جلو نامحرم روسری نمیذارن. آستین کوتاه می پوشن ولی لباس هاشون گشاد و پوشیده است. آرایش ما آرایش هم زیاد نداریم.

خواهر وسطیم همین جوری الکی بدون این که خوشش بیاد نود و نهمین رشته در انتخاب رشته دانشگاهیش رو زد علوم قرآنی و قبول شد! بعدش به خاطر درس هایی که خونده بود یهو عاشق چادر شد و چادری شد. هم بیرون از خونه و هم توی خونه جلوی پسر عمو و پسر دایی و … .

با تبلیغ حجاب هیچ کس با حجاب نشده. هر چی بوده از عشق به خدا و عشق به بندگی او شروع شده.

 اما برگردیم عقب تر.

چند وقتی بود خدا خیلی بهم معجزه نشون می داد. همش اتفاق های باور نکردنی و خیلی شیرین برام اتفاق می افتاد و من معتقد بودم این فقط و فقط کار خداست. اون موقع من حتی نماز هم نمی خوندم.  یه روز به خودم گفتم خدا این قدر بهت لطف کرده؛ تو نمی خوای جبران کنی و از خجالتش در بیای؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۵
افسر ولایی مهدی(عج)

آنچه از دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و زمان دانشجویی‌ام به یاد دارم، این است که همیشه با چیزی در درونم آرامش می‌یافتم، صحبت می‌کردم و از هم‌صحبتی‌اش لذت می‌بردم، به نصیحت‌هایش گوش جان می‌سپردم و هرگاه نافرمانی‌اش می‌کردم، تا مدت‌ها دل‌چرکین و پژمرده بودم، مثل بچه‌ای که پدر و مادرش با او قهر کرده‌اند.

در یک خانواده‌ی سنتی ایرانی بزرگ شدم و شکل گرفتم. با مفاهیم اسلامی و قرآنی، فقط به صورت ظاهری آشنا بودم. از بچگی نماز می‌خواندم، روزه می‌گرفتم و حجابی معمولی و ساده داشتم، ولی حتی اگر منزل نزدیکان می‌رفتم و شب می‌ماندم، در تاریکی شب هم روسری و حجابم را محکم نگاهبانی می‌کردم که مبادا کسی مرا بی‌حجاب ببیند. با وجود اینکه هیچ اجباری بالای سرم نبود، فقط به این دلیل که در تمام حالات، خدا را شاهد بر تمام افکار و اعمالم می‌دیدم و رضایت او را می‌خواستم.

دوران دانشجویی‌ام را در دانشکده پزشکی یکی از دانشگاه‌های تهران سپری کردم. در آن زمان هم پوششم مانتویی معمولی با مقنعه‌ای ساده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۲
افسر ولایی مهدی(عج)

به نام او که خواست و شد....(کن...فیکون)

اگه بخوام ماجرای چادری شدنم رو بگم باید برگردم به قبل...

و اگه بخوام قبل رو بگم باید بچگیم رو براتون تعریف کنم...

خب... راستش من تو بچگی از دیوار راست بالا میرفتم( حالا نه که الان نمیرم...) این دیوار راست رو که میگم شوخی نمیکنما... خونه ما قدیمی و بزرگ بود... ته اطاق پذیرایی یه کمد بزرگ بود که نصفش شیشه ایی و مات بود و یه جورایی لحاف تشک و اینا میچیدیم توش...آخه ما سابقه مهمون که شب خونمون بخوابه زیاد داشتیم... به اصرار من که نمی کشیدم رو زمین بازی کنم کمد رو با چوب قسمت به دو طبقه بالا و پایین کردند..

و طبقه بالاش شد اطاق کوچک من که تنها راه ورودیش پنجره های بالایی کمد که از بیرون باز میشد و البته لحاف تشک ها... که چون مادر بنده حساس به تمیزی بودند و هستند بنده حق نداشتم از رو تشک ها برم بالا و به طبقه بالا برسم... بگذریم! خلاصه اینکه ما از همان ابتدا دیوار راست بالا رفتن رو خوب یاد گرفتیم و نیازی در ما پدید آمد به نام: پــــــــرواز!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۲
افسر ولایی مهدی(عج)

داداشم منو دید تو خیابون... با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام...

خیلی ترسیده بودم... الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه...

نزدیک غروب رسید... وضو گرفت دو رکعت نماز خوند...

بعد از نماز گفت بیا اینجا؛ خیلی ترسیده بودم؛ گفت آبجی بشین؛ نشستم ...

بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا(س) خوند... حسابی گریه کرد؛ منم گریه ام گرفت

بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند؟! از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه!

آخه غیرت الله؛ میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۲
افسر ولایی مهدی(عج)

خـواهرم تو در سوریه و عراق و یمن شاهد سر بریدن شیعیان هستـی ... و من در ایران شاهد پرپر شدن شیعیان!

تو شاهد خوردن تیر به قلب های شیعیان هستـی ... و من شاهد ورود گلوله به قلب ایمان شیعیان هستم ...

آری من شاهد نابودی دین و ایمان و غیرت و عفت ها هستم ...

تو فریاد می کشی و کمک میخواهـی ... اینجا من نگاه میکنم و گریه می کنم !!!

نمی دانم کدامیک دردناک تر است؟! جدا شدن سر دختر شیعه ... یا درآمدن چادر از سر زنان شیعه ...؟!!

مولای مظلوم ... بر قلب نازنین شما چه می گذرد از این کشتار شیعیان؟!!

خاطره از: AdNa

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۸
افسر ولایی مهدی(عج)

با کلمات زیر جمله بسازید
چکمه
چادر
چمدان
چوب
درست یادم نمی‌آید کلاس چندم دبستان بودم؛ امتحان جمله سازی داشتیم؛ یادش بخیر! راحت ترین جملاتی که میشد بسازیم این بود که «من ... را دوست دارم‌»، «من ... را دوست ندارم‌» ؛

یکی از کلمات امتحان چادر بود؛ من نوشتم «من جادر را دوست دارم‌» معلم جمله‌ی مرا بلند خواند و خندید: من چادر را دوست دارم؟؟؟ چرا ؟؟؟
خانم اجازه! مامانمون...

حرفم را قطع کرد !
بله دیگه ماماناتون مغزاتونو شست و شو دادن!
بلند بلند حرف میزد، دست هایش را تکان میداد، من نفهمیدم چه می گوید، شاید هم یادم نمی‌‌‌‌آید!
فقط یادم است دوستم هم جمله‌اش مانند من بود او هم چادر را دوست داشت، اما بعد از حرف های معلم یک ن بر سر دوست دارمش اضافه کرد.
دیگر یادم نمی‌آید چه شد که به این سرعت زمان گذشت و سال های بعد دوستم را می‌دیدم اما او مرا نمی شناخت شاید نمیخواست که بشناسد، تغییر کرده بود؛ دیگر آن دوست دوران دبستان نبود. سال های بعد خبر ازدواجش را شنیدم برایش آرزوی خوشبختی کردم اما باز هم سال های بعد خبر از او شنیدم طلاق با وجود یک فرزند دختر .
باز هم خبر خبر، خبر دخترش رفت و دیگر نیامد. خودش ماند و ن هایی که بر سر دوست دارم های زندگی‌اش اضافه کرده بود. خودش ماند و ن هایی که بر سر راه فطرت خودش ایجاد کرده بود.

و چه زیبا فرمودند پیامبر بزرگوار اسلام «هر نوزادی با فطرت خدایی به دنیا می آید و پرورش می یابد، مگر این که پدر و مادر او را به سوی یهودی‌گری یا مسیحی‌گری بکشانند.»[1]

ـــــــــــــــــــــــــــــ
پی‌نوشت:

[1]بحارالانوار ج 3 ص 281

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۹
افسر ولایی مهدی(عج)
بسم رب العشق
هنوز از در حرم بیرون نیامده بود که چادرش را برداشت؛ روسری اش را شل تر کرد و آهی کشید و گفت: داشتم خفه می شدم. همینطور که بهش نگاه می کردم،چشمم به کیفش افتاد که شاید ۲-۳ کیلویی بود خواستم بگویم،
ای چادر! چقدر غریبی؛
که صدای تق تق کفش هایش توجه مرا به خودش جلب کرد،

 

کفش هایی با پاشنه های آنچنانی که حتی راه رفتن را به سختی انجام می داد و گفتم: ای چادر! چقدر غریبی .

چقدر غریبی که حاضرند کیف پر از وسایل تباهی شان را ساعت ها بر دوش بکشند،اما وزن کم تو را تحمل نکنند.
ای چادر! چقدر غریبی؛
اگر با کفش های پاشنه بلندشان و …..صد بار زمین بخورند با خنده بلند می شوند اما کافیست یک بار با تو برایشان اتفاقی بیفتد، چقدر سریع کنارت می زنند و برای کنار زدنت فلسفه می بافند و آیه توجیه می کنند.
حجاب، سکوی پرواز زن به سمت آسمان است نمی دانم چرا برخی به زمین عادت کرده اند؟
به نظر شما راه رفتن با کفش های پاشنه بلند و گرفتن کیف سخت تر است یا پوشیدن چادر؟
 
منبع : piy.ir
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۱
افسر ولایی مهدی(عج)

بدون مقدمه پرسید : « ببخشید خانم، اسم شما چیه ؟ »

طرف با تعجب جواب داد : « زهرا ، چطور مگه؟»

هنوز تظاهرات های خیابانی به اوج خودش نرسیده بود. دستگاه حکومتی شاه شدیدا با آنها برخورد می کرد، مسئله ی خیلی جالب برای ما این بود که بعضی ها با ظاهر های غربی یا غیر اسلامی هم می آمدند درست پابه پای ما؛ بعضی ها آنها را عناصر نفوذی می دانستند ولی فاطمه معتقد بود بیشتر اینها دین را نشناختند و ما باید به آنها کمک کنیم و راهنمایی شان کنیم .

آن روز هم داخل خیابان بودیم که یه خانم بی حجابی را دیدم ؛ فاطمه خندید و گفت : « هم اسمیم» بعد ادامه داد: «میدونی چرا مردم روی ماشین هاشون چادر می کشن؟» اون خانم که هاج و واج مانده بود با تردید گفت: «لابد چون صاحباشون می خوان سرما و گرما و غبار و اینجور چیزها به ماشینشون آسیب نزنه!»

هرچقدر اون بنده خدا و همچنین من متعجب و مبهوت بودیم فاطمه آرام بود و با سررزندگی گفت: «آفرین! من و تو هم بنده خدا هستیم و خدا بخاطر علاقه اش به ما، یه پوششی بهمون هدیه داده تا با اون از نگاه های نکبت بار بعضیا حفظ بشیم و آسیبی نبینیم . خصوصا اینکه من و تو همنام حضرت فاطمه(س) هم هستیم ...»

بعدها وقتی دوباره آن خانم را دیدم؛ رفتارش عوض شده بود ، محجبه شده بود .

به بیان یکی از دوستان شهیده فاطمه جعفریان

منبع : نقطه رهایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۱
افسر ولایی مهدی(عج)

با دوستان رفته بودیم فکه؛ اولین بارم بود که فکه میومدم

حال و هوای خاصی داشتم؛ فضا و هوای عجیبی بود برام

ماسه و رمل های فکه بدجوری داغ بود؛ کفشامونو در آورده بودیم

با اینکه جوراب پامون بود اما کف پامون بدجوری می سوخت

یه گوشه ای نشستیمو کلی سبک شدیم؛

موقع ظهر بود اونایی که رفتن فکه می دونن ظهر و گرمای فکه چیه!!!

موقع برگشتن چند نفر از خانموها رو دیدم که داشتن راه اومده ی ما رو تازه می رفتن

یه دفعه دیدم یکی شون جوراب پاش نبود؛ دل دل کردم برم بهش بگم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۳
افسر ولایی مهدی(عج)

همه یکی یکی برام زنگ میزدن؛ می گفتن خاله جون ( صدام می کردن خالجون! آخه ازشون بزرگ تر بودم )

چرا این کار رو کردی ؟!!! مگه دخترا و خانم های خوب تو محل کم داریم ؟؟؟

به همه می گفتم صبر کنید! با صبر کردن خودتون به جوابتون می رسین!

بعضی هاشون یکم عصبی شده بودن؛ بهشون گفتم تو این چندسال که باهم کار کردیم, کارخاصی کردم تا اعتمادتون از من سلب بشه؟! همشون گفتن معلومه که نه!

برگشتم بهشون گفتم پس اینبار هم اعتماد رو تو اولویت قرار بدین...

مدتی گذشت؛ همه چیز مثل همون چیزی که فکر می کردم انجام شد و همه بروبچه های پایگاه به حرفم رسیدن. حتما خیلی دوست دارین ماجرا رو بشنوین؛ براتون می گم.

محل ما تقریبا محلی بود که خانمهایشون محجبه بودن و کمتر کسایی پیدا میشدن که حجاب رو رعایت نکنن.

مدتی عده ای باهم جمع می شدن و دوره می گرفتن؛ بعضی هاشون از محلی بودن، بعضی هاشون هم تازه شوهر کرده بودن؛ اومده بودن تو محل برای زندگی؛ این گروه زیاد تو رعایت کردن حجاب دقت نمی کردن 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)


همانطورکه می دانید در اینترنت سایتی به نام کلوب وجود دارد که دختر و پسرها عضو آن می شوند و در مباحث مختلف شرکت می نمایند. یکی از کلوب های این سایت کلوب اصفهان است که بعضی دختر و پسرهای اصفهانی عضو این کلوب هستند.
یک روز که در کلوب اینترنتی اصفهانی دیدم دختر و پسرهای کلوب قرار ملاقات دست جمعی گذاشتند. این قرار ها غالبا با هدف پیدا کردن دوست دختر و یا دوست پسر جدید صورت می گیرد. تصمیم گرفتم برای ارتباط با جوانان با بچه های کلوب اصفهانی ها قاطی بشوم! با مدیر کلوب تماس گرفتم و گفتم من هم می یام سر قرار!
مدیر کلوب که داشت از تعجب شاخ در می آورد اولش با تردید جواب درستی نداد بعد دید دست بردار نیستم به ناچار قبول کرد.
آخر ماه رمضان، قرار دوست دختر و پسرهای اینترنتی، لب زاینده رود، کنار پل فلزی، نزدیک غروب....(چه عشقولانه!!)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۵
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب؛

تو خانواده ای بزرگ شدم که حجاب و پوشش معنی و احترام خاصی داشت ولی پدرم اصلا یک بار هم به ما در مورد حجابمان تذکر نداده بود که حتما چادر سر کنیم ولی حجابمون رو با مانتو روسری رعایت می کردیم یادمه یه روز یکی از فامیلامون بهم گفت دیگه وقتشه چادر سرت کنی معنی حرفشو نفهمیدم و ترش کردم متوجه ترش کردنم شد و گفت الانم نکنی ازدواج کردی به زور چادر سرت می کنن حسابی حرصم گرفته بود گفتم من اینطوری راحتم واصلا ازدواج هم نمی کنم .(جو گرفته بود شما باور نکنین )

کلاس سوم راهنمایی بودم که برا سفر جنوب ثبت نام کردیم و بهمون گفته بودن حتما چادر همراه داشته باشیم اولین اردوی خارج از استانی بود که من و رها خواهرم ثبت نام کرده بودیم .

اردویی که مسر زندگیمان را عوض کرد و خداوند به وسیله ی شهدا لذت شیرین خیلی از خوبی هایش را به ما چشانید .

وقتی برای بار اول تو یه جو کاملا بسیجی قرار گرفته بودم یه حس خوبی داشتم با به قول اصطلاح خودشون یه عالمه خواهر و برادر تو کاروانمون بودن .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۶
افسر ولایی مهدی(عج)