عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

خاطره 4 (فراخوان حریم آسمانی) / انتخاب من!

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ب.ظ

بسم رب المحبوب؛

تو خانواده ای بزرگ شدم که حجاب و پوشش معنی و احترام خاصی داشت ولی پدرم اصلا یک بار هم به ما در مورد حجابمان تذکر نداده بود که حتما چادر سر کنیم ولی حجابمون رو با مانتو روسری رعایت می کردیم یادمه یه روز یکی از فامیلامون بهم گفت دیگه وقتشه چادر سرت کنی معنی حرفشو نفهمیدم و ترش کردم متوجه ترش کردنم شد و گفت الانم نکنی ازدواج کردی به زور چادر سرت می کنن حسابی حرصم گرفته بود گفتم من اینطوری راحتم واصلا ازدواج هم نمی کنم .(جو گرفته بود شما باور نکنین )

کلاس سوم راهنمایی بودم که برا سفر جنوب ثبت نام کردیم و بهمون گفته بودن حتما چادر همراه داشته باشیم اولین اردوی خارج از استانی بود که من و رها خواهرم ثبت نام کرده بودیم .

اردویی که مسر زندگیمان را عوض کرد و خداوند به وسیله ی شهدا لذت شیرین خیلی از خوبی هایش را به ما چشانید .

وقتی برای بار اول تو یه جو کاملا بسیجی قرار گرفته بودم یه حس خوبی داشتم با به قول اصطلاح خودشون یه عالمه خواهر و برادر تو کاروانمون بودن .

یادش بخیر دو تا از دختر عموهام هم باهامون بودن که هممنون قبل از رفتن مانتویی بودیم .

خیلی بهمون خوش گذشت و من هم که دیگه معروف شده بودم حسابی .

از بس شلوغی می کردم بر عکس رها که خیلی آرومه من روحیه ام اصلا حس آرامی به خودش ندیده

شعر هایی که از شهدا و امام زمان می خوندیم .کجائید ای شهیدان خدایی ................

محافل خاطرات شهدا مناطق عملیاتی شب های خاطرات و سخنرانی ها مداحی ها همگی برایم تازگی داشت چقدر کم می دونستم نه هیچی نمی دونستم نگاه هم تغییر کرده بود روشن شده بود .

لذت چادر سر کردن برایم عجیب شیرین بود وااااااااای خدایا شکرت . 

پادگان شهید باکری شلمچه فکه طلائیه تا که رسیدیم به سوسنگرد شهر چمران .

همگی جمع شده بودیم و از شهدا برامون می گفتن اخرهای سفر بود نباید دست خالی بر می گشتم باید یه سوغاتی معنوی با خودم میوردم که همه ی عمرم با هام باشه یه جمله یه یادگاری 

نمی دونم عجیب تو خودم بود از چمران برامون صحبت می کردن حسن ختام سخنان سخنران :

زینب هایی که دارین بر می گردین به شهرهای پر از گناهتان شهرهایی که گاهی همه چی یادتون می ره نذارین حس شهدا از بین بره چنگ توسل بهشون بزنین جواب می دن .شما ها رسالت زینب به دوش دارین جاهایی که دیدین کربلای ایران بود برگردین به مدرسه هاتون به شهرتون به محیط های اجتماعی تان اما رسالتتان یادتان نرود شهدا کار حسینی کردن حالا شما باید کار زینبی بکنین .چادرهای شما نشانه ی پرچم وعفت زینب و زهرا (س) هست اگر رسالتتان از یاد برود کربلا در کربلا می ماند .اشک می ریختم مانده بودم فقط اشک .امانم بریده شده بود در خودم نبودم حس سبکی داشتم توسل کردم ازشون کمک خواستم . برگشتیم به شهرهای پر از گناه .

حال و هوای  عجیبی داشتم وقتی تصمیم خودمو که می خوامو که چادری بشم رو با پدر و مادرم در میان گذاشتم 

با مخالفت شدیدشون روبرو شدم پدرم به چادر خیلی احترام می گزاره من فکر  می کردم  الان هردوشون از ذوق غش می کنن ولی وقتی مخالفتشونو دیدم  حسابی شاکی شدم .

پدرم بهم گفت دخترم  تو الان احساساتی شدی و با احساست  تصمیم میگیری هر وقت به چادر ایمان اوردی اونوقت بسم الله و الا فردا یکی یه مسئله ی گفت و به دل شما هم ننشست میای میگی دیگه چادر سر نمی کنی ولی اگه ایمان بیاری بزرگترین توهین ها هم برات هیچ ارزش و اهمییتی نخواهد داشت .

دوباره مونده بودم ولی من ایمان اورده بودم باورش داشتم  عاشق چادر شده بودم .

یک سال گذشت و من سال اول دبیرستان رو با چادر کهنه می رفتم مدرسه البته تو این یکسال هم گاهی سرم می کردم و گاهی نه ولی با رفتن به اردوی طرح ولایت به قول پدرم ایمانم به یقین تبدیل شد ولی پدرم هنوز باورم نکرده بود و حرف  های مرا احساسات تلقی می کرد . 

ولی من با همان چادر کهنه ای که بارها توسط خیلی ها مسخره شدم می رفتم حتی ناظم مدسه ایمان که با دخترش هم همکلاسی بودم حسابی به چادر سر کردن من می خندید ولی هیچ ارزشی برایم نداشت وقتی حس می کردم که چقدر امام زمانم از من راضیه .

پدرم وقتی عزم وایمان منو به چادر دید عید همون سال برام یه چادر خوشگل خریده بود جالب هم این بود که وقتی چادر سرم کردم برای اولین بار براش زودی کش دوختم و طوری سر می کردم که ابروهام هم مشخص نبود رو هم می گرفتم .

چادر و حجابم  به من شخصیتی دیگر بخشیدن دیگه شده بودم یه بچه بسجی و عشق شهدا .

یادش بخیر چه روزهای زیبایی بود چادر حجابم و باعث خیلی از برکت ها در زندگیم شد آشنایی با اتحادیه ی انجمن های اسلامی دانش آموزان بسیج دانش آموزی دیدار مقام معظم رهبری . اردوی میثاق مقدس مشهد وبزرگترین برکت زندگی ام هم داشتن همسری خوب و مهربان بود که این را هم مدیون شهدا هستم .

امیدوارم روزی برسه که اونایی که آرزوی خوب پوشیدن و پوشش خوب رو دارن به آرزوشون برسن و دل امام زمانشو شاد کنن.

خاطره از: زری(همسر یک طلبه)

__________

«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان می‏کشید.»

«حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل‏ حجاب دشمن را می‏بینی و دشمن تو را نمی‏بیند.» 

(سردار شهید رحیم آنجفی)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">