عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

پرچم حسین(ع) بدست عباس(ع) است و به سر زینب(س)!

اینجاست که کشف حجاب استراتژی دشمن میشود...!

چادر یعنی بیرق حسین(ع) ...

دختر سرزمین من!

به چادرت میخندند؟!!

به تاج بندگیت طعنه میزنند؟!!

بگذار تمام دنیا مسخره ات کنند!

خودت را...

چادرت را...

سیاه بودنش را...

چهره ی بدون آرایشت را...

می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه(عج)

مبادا دلسرد شوی خواهر...!

هیزم برای آتش غربت زهرا مباش...

که این روزها فاطمه بدجور غریب است...

ــــــ

مطلب از: آسمانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
افسر ولایی مهدی(عج)


...تا این زمان نمیدانستم شهادتی باشد...

که فقط خاص ماست، مال ما...

دخترانه ی دخترانه!

نمیدانستم همین چادر و روسری که هر روز در مواجه با غیر سر میکنیم، شهادت ساز است...

مثل ایمان،

مثل عقیده،

مثل طرز تفکر

از امروز به چادرم به گونه ای دیگر نگاه خواهم کرد...

چادرم را مثل ایمان و عقیده ام حفظ خواهم کرد...

تلاشم را خواهم کرد...

ــــــ

مطلب از: فاطمه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
افسر ولایی مهدی(عج)


خاطره 1 : مردم می خواهند سر به تن شما نباشد!
در شهرستان کامیاران در استان کردستان برای نماز عصر به مسجدی رفتیم که می گفتند مسجد سلفی هاست.
فردی با بچه ها قرآن کار می کرد. رفتیم و سلام علیکی کردیم. چند دقیقه که صحبت کردیم، دیدیم که دلش خیلی پر است. به من می گفت حاج آقا یک چیزی به شما بگویم؟ گفتم بفرمایید. گفت شما که با این لباس در شهر حرکت می کنید، خیلی ها در دلشان به شما فحش می دهند. بعضی ها می خواهند سر به تن شما نباشد چون فکر می کنند که شما آمده اید تا عقاید ما را مورد هجمه قرار بدهید و بچه های ما را سست ایمان کنید.
من هم گفتم بالاخره در بین ما هم بعضی ها افراط گری می کنند. البته این قضیه همه گیر نیست و افراط در دو طرف هست. بعد از مدتی من را کنار کشید و طوری که دیگران حرف های ما را نشنوند، به من گفت: حاج آقا خیلی رُک بگویم، چیزی که از مردم نقل کردم، حس خودم بود! انقدر من آخوند دیدم که آمدند به اعتقادات ما لطمه زدند باورم نمی شد که آخوندی هم مثل شما باشد که اینطور نباشد! ما فکر نمی کردیم که در بین شیعیان افراد معتدلی هم پیدا بشوند!
این نشان می دهد که چقدر عملکرد ما در این مناطق ضعیف بوده است. وقتی با یک سر زدن ساده به یک مسجد می شود ذهنیت های خیلی منفی را به راحتی تعدیل کرد، از آن غافل هستیم. اهل بیت «ع» هم برای همین بوده که انقدر به رفت و آمد در مساجد اهل سنت توصیه می کردند.
خاطره 1 : پذیرایی صمیمانه طلبه سنی از طلبه شیعه!
در استان گلستان و مابین کلاله و چنارلی به یک مدرسه علمیه اهل سنت رفتیم. همه طلاب و اساتید به مراسم عمامه گذاری رفته بودند و فقط یک طلبه داشت قرآن حفظ می کرد.
رفتیم و سلام علیکی با او کردیم. وقتی فهمید صبحانه نخورده ایم، ما را به حجره اش دعوت کرد و سفره پهن کرد و نان و پنیر و مربا و هرچه داشت را آورد سر سفره! وقتی فهمید طلبه هستیم و از قم آمدیم، رفت و یک سری کلوچه سفارشی از کمدش آورد و کلوچه های قدیمی را برداشت! خلاصه خیلی ما را تحویل گرفت.

خاطرات از: حجت الاسلام سید محمد سرکشیکیان

منبع: پورتال جامع آستان قدس رضوی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۷
افسر ولایی مهدی(عج)

خاطرات ارزشی - سید علی

...صبح روز چهاردهم خرداد ماه سال 1368 ، با صدای داداشم از خواب بیدار شدم.

من 4 سالم بود و داداشم، یه پسربچه 8 ساله ی شیطون.

امام کبیر، عروج کرده بود و حالا، امام خامنه ای(حفظه الله) شده بود ولی امر مسلمین؛

و داداشم می خواست این موضوع رو، با زبان کودکانه اش برای من بگه.

...خواب بودم و بالای سرم، عکس امام و آقا؛

داداشم صدام کرد، که آبجی پاشو بهت بگم چی شده.

 هیجان وجودش باعث شد زود چشمامو باز کنم.

گفت: امام مرده و آقای خامنه ای شده امام؛ اما من همش 4 سالم بود...چه می دونستم امام کدومه و آقا کدوم...!!!

 به عکس بالای سرم اشاره کرد و گفت: این آقا مرده و این آقا اومده جاش؛

...و داغ کرده بود از اینکه کسی جای امام را گرفته...!!!!

داداشم دقیقا حس بچه ای رو داشت که پدرش رو از دست داده و بلافاصله کسی جاشو گرفته و این حس لجاجت کودکانه، نمیذاره مهربونی اونو درک کنه!!!

 ...چند سال بعد اما

..." این آقا که جاش اومده" شده بود عشق داداشم...اونقدر ازش گفت که من هم عاشقش شدم.

 اما حالا... داغ می کنه، اگر بشنوه کسی اهمیت به حرف آقاش نداده...

                ارواحنا فداک مولای من، سید علی خامنه ای

ــــــــــ

پی نوشت: همسنگرا! نثار روح خمینی کبیر و شهدا، صلوات لطفا!

منبع: وبلاگ قبلی بنده(دریچه انتظار - سرویس بلاگفا)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۲
افسر ولایی مهدی(عج)

زن متعجب و سریع نگاهی به کفشش انداخت؛ اما اثری از خون نبود. یک لحظه فکر کرد حتماً این هم نوع جدیدی از متلکهای مردها است. هر روز که با لباسهای مد روز فشن تی وی، و جدیدترین و محرکترین آرایش صورت و مدل مو بیرون می آمد، خیلیها شهوانی و خیره نگاهش میکردند و بعضیها همه جور … . تا حالا همه جورش را شنیده بود، اما این یکی خیلی عجیب بود. عجیبتر از آن، ظاهر مرد بود؛ که بیشتر ناراحتش میکرد.

– مردک بی شعور! خجالت نمیکشی با این همه ریش و پشم؟! شما بسیجیها خودتون از همه بدترید، اون وقت ادعاتون گوش عالمو کر میکنه. تو اگه راست میگی…

مرد انتظار این برخورد را داشت؛ ولی حجب و حیایش در برخورد با نامحرمان، کمی دست پاچه اش کرده بود. اما موضوع خیلی مهم بود، مهمتر از آن که باعث شود مانند همیشه سرش را بیاندازد پایین و غوطه ور در افکار خودش، بی آنکه حتی حواسش را پرتِ دیگران کند، به راه خودش برود و به راه خودش بیاندیشد.

عزمش را جزم کرد تا حرفش را کامل کند. همانطور که زن داشت با عصبانیت به او فحش میداد، آرام و متین گفت:
“بهترین جوونهای این مملکت، وقتی داشتند جونشون رو فدا میکردند که دشمن پاش به این خاک دراز نشه، تو وصیتنامه هاشون مینوشتن: سیاهی چادر … .

فقط گفتم که بدونید کفشتون تا مچ رفته تو خونشون!!

زن هاج و واج داشت قامت مردی را نگاه میکرد که چند لحظه پیش از کنارش گذشته بود؛ ولی حالا دیگر چیزی نمیگفت و غرقِ فکر بود..

خواهرم!
حواست باشد نامحرم، نامحرم است...
چه آشنا باشد، چه غریبه...
چه فامیل باشد، چه پسرک در خیابان...

مواظب باشیم شرمنده شهدا و امام حسین(ع) نباشیم و در روز محشر با سربلندى در محضرشان حاضر شویم...

و یادمان باشد که

 شهدا امام زادگان عشقند

ــــــــــ

منبع: صالحین؛ پایگاه ولازجرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)

.
.
نیم ساعتی منتظر خانواده عروس بودیم...
قلبم داشت از جا کنده میشد دست و پاهایم سست شده بود....
بالاخره عقد را توی حرم امام رضا خواندیم ...
کل فامیل مشغول روبوسی و تبریک گفتند شدند...
نقل و شکلات روی سر ما ریخته میشد
از ما خواستند که دو نفری به زیارت امام رضا برویم ...
نجابت و حیای همسرم مانع از این شد که دستش به دستم بدهد ...
دوشادوش هم به زیارت رفتیم و برگشتیم ...
خدا میداند چه آشوب و استرسی در دلمان پدید آمده بود
راهی محضر شدیم تا که اسممان در شناسنامه یک دیگر ثبت شود ...
به خانه که رسیدیم مهمان ها آمده بودند ...
نزدیک اذان بود ...
بی تفاوت از مهمان ها با آب حوض وسط حیاط وضو گرفتم و آماده نماز اول وقت شدم ...
به اتاق گوشه حیاط رفتم و نماز را بستم ...
احساس کردم کسی پشت سرم در حال خواندن نماز است ....
سلام را که دادم پشت سرم 
همسرم را دیدم با چادری سفید و چهره ای نورانی و زیبا ...
چنان محو تماشا بودم که گویا تا به حال این همه زیبایی ندیده بودم ...
صدایی نازک و زنانه و مهربان مرا به خود آورد ...
دست را دراز کرد و گفت : قبول باشد
لحظه فراموش نشدنی و بسیار معنوی و لذت بخشی بود!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۸
افسر ولایی مهدی(عج)

مَن یک دخترم

اَز نوع چادُریَش

مَن خودَم را و خُدایَم را قبول دارم و این برایم اَز تمام دُنیا با اَرزش تر اَست

توی خیابان که راه میروم:

نَه نگران پاک شدن خَط خَطی هآی صورَتم هَستم

وَ نَه نگران مورد قبول واقع نَشدن

تنها دَغدَغِه ام عَقب نَرفتن چادرم هست و بس

مـــــَـــن ســـــاده امـــــــ

مــــــثـــل چـــــادرمــــــ

بـرای با من بودن باید ســـــاده بـــود

تــنــها هــمــیـــن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۶
افسر ولایی مهدی(عج)

این خاطره که میخوام بگم مربوط به اون زمانیه که گشتای بسیج به راه بود...

یک بزرگواری فرمانده تیم ما بود؛ جانباز بود و آزاده یه چشم نداشت یعنی دشمن از جا درش آورده بود.

خلاصه داستان از اونجایی شروع میشه که این فرمانده ما به یک دختر خانوم بی حجاب با کمال آرامش و احترام میگه دخترم حجابت رو درست کن.
دختره هم در کمال پر رویی و بی حیایی میگه: درست نمیکنم تا چشت درآد .
حاجی ما هم در جواب میگه : چشمم در بیاد حجابتو درست میکنی ؟
اونم میگه: آره
حاجی ما هم چشم مصنوعیش رو در میاره میگذاره کف دست دختر!
دختره هم انگار عزرائیل دیده باشه جیغ میزنه و الفرار …
جماعت که معرکه دختر رو میدیدند زدن زیر خنده…

خلاصه بسیجی برای برقراری حیا تو جامعه حاضره چشماشم دربیاره…

یا به قول بانو کنیز بی بی بی حرم،
بسیجی حتی جانش رو بدون اسم و رسم میده و میشه "شهید گمنام"

ـــــــــــــ

منبع: دریچه انتظار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۱
افسر ولایی مهدی(عج)

_ شاید نامحرم باشه 
حسن به من می گفت:
مادر جان! وقتی من و داداش خونه ایم، درست نیست شما و خواهرم درِ حیاط را باز کنید؛ یا من می روم یا داداش. شاید یک مردِ نامحرمی پشت در باشد؛ خوب نیست صدای شما را نامحرمی بشنود
خیلی حساس بود. با اینکه ما خودمان رعایت می کردیم؛ اما همیشه حواسش بود، مخصوصاً به خواهرش.
(شهاب، ص ۵۶٫)

_ نخواستیم بابا، دکتر نخواستیم!  
در کانادا که درس می خواند، برای معاینه پیش دکتر رفت. آقای دکتر گفت باید داخل اتاق مخصوص رفته و لباس هایش را در بیاورد. حسن وارد اتاق که شد، فهمید مسئولیت معاینه را یک خانم پرستار برعهده دارد. سریع از اتاق زد بیرون.
دکتر تعجب کرده بود. حسن برایش توضیح داد که ما از نظر مذهب خودمان برای ارتباط با نامحرممحدودیت هایی داریم تا زمانی که ضرورتی پیش نیاید، معاینه توسط نامحرم جایز نمی باشد.
آخرش هم گفت: اگر این طوری می خواهید معاینه کنید، همان بهتر که معالجه نشوم!
(شهاب، ص۵۶-۵۷٫)

_ نگاه یا گناه؟
هر خانواده ای برای خودش رسمی و رسومی دارد. ما قبل از عروسی، مراسمی زنانه برگزار می کنیم که معروف است به پاتختی. خانم ها جمع می شوند و در حضور عروس و داماد جشن می گیرند.
مراسم شروع شده بود؛ اما هر چه اصرار می کردیم، داخل خانه نمی آمد! به شوخی گفتم: همه که تو را نمی شناسند، شاید فکر کنند عیب و ایراد داری!
قبول نمی کرد، نمی توانست روبروی آن همه نامحرم بنشیند. جلوی در ایستاد.
می گفت: همین کفایت می کند.
(شهاب، ص ۶۷)

_ لباس زنانه جلوی چشم نامحرم 
همسرش می گوید: خیلی به حجاب اهمیت می داد. می‌گفت: حجابتان حتماً همراه مقنعه باشد. موقعی که برای خرید وسایل سر عقد به بازار رفتیم، به جای اینکه دنبال لباس عروس و آینه و شمعدان برویم، ابتدا برای من مقنعه خریدند.
وقتی منزل مادرشان زندگی می‌کردیم، تأکید داشت با نامحرم صحبت نکنید.
دفعه اول که با اخلاق ایشان آشنا نبودم، لباس ها را در حیاط خانه که محل رفت و آمد بقیه بود، پهن کرده بودم. ایشان خیلی ناراحت شدند و گفتند: لباس های رنگی را بیرون پهن نکن.
من هم لباس‌ها را شب پهن می‌کردم، یا چادر رویشان می‌کشیدم.

_ جوراب بپوشید!!!
زمانی چهره اش در هم می‌رفت که خلاف شرعی می‌دید. اگر موهای یکی از خانم‌های بستگان بیرون بود، خودش را طوری نشان می‌داد که متوجه می‌شدند، او از این وضعیت ناراحت است و گاهی هم تذکر می‌داد.
در مجلس اگر یکی از محارمش بدون جوراب بود، می‌گفت: بروید جوراب بپوشید، اینها صحیح نیست.
وقتی بچه‌های نابالغ می‌آمدند، به خانم ها می‌گفت: خودتان را بپوشانید.

(شهاب، ص ۶۷)

ــــــــــــــ

منبع: خانه حجاب(khaneye-hejab.blogfa.com)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۰
افسر ولایی مهدی(عج)

من با اینکه چند سالیه چادریم اما تازه تازه عاشق حجابم شدم...

البته قبلنا هم ازش دفاع میکردم... اما... دلم باهاش نبود!!!

دوست داشتم منم مثل این دخترا راحت باشم؛ البته راحتی نه به معنای هفت قلم آرایشو بی

بندوباری... اما دلم میخواست مانتو بپوشمو چادری نباشه تا جلوی دست و پامو بگیره...

دیگه خسته شده بودم از وضعم... یه روز به خدا شکایت کردم که خدایا... من واقعا دلم میخواد حجابم بهترین باشه... اما یه وقتایی ازش خسته میشم و نمیتونم تحملش کنم... تو رو به فاطمه(س) کمکم کن...
شاید باورتون نشه... اما خدا زودتر از اونی که فکر میکردم درخواستمو اجابت کرد... گفتم که چادری بودم اما از اینایی که با چادر روسریشون تا فرق سرشون میاد... تنها مشکلم همین بود... از نظر رفتار و برخورد با نامحرم خیلی سنگین بودم (و هستم) و اصلا رو نمیدادم... اما تو این قضیه که فقط گردی صورتم پیدا باشه بدجور میلنگیدم...
اما خدا رو شکر از اوایل تابستون درست شدم... اصلا باور نمیکردم یه روز بتونم این چادرو درست سرم کنم... و حالا... عاشقشم بخدا... آرامشی که با این چادر دارم... هیچوقت با مانتو ولو گشاد و بلند ندارم...
اینا رو گفتم که اگه هر کی خواست حجاب برتر داشته باشه از خدا کمک بخواد... مثل من... و من یه روز نشستم به خودم گفتم: مریم! به چیزی که اعتقاد داری عمل کن و دنبال شناختش باش... انقدر تو سردرگمی دست و پا نزن!!!
آهای کسایی که هنوز سردرگمید... بسم لله بگید و پا شید و به چیزی که میدونید بهترینه عمل کنید... برای یه بارم که شده به شیطون و نفستون بلند بگید:نه!!!
تو رو خدا جوگیر نشید و با شناخت و علاقه برید دنبال چادر... داشتم دوستایی که طی یه جوگیری ساده(!)چادری شدن، اما الان از قبلناشونم بدترن!!... به چیزی که رو سرته اعتقاد نداشته باشی باد میبرتش!!!

ـــــــــ

خاطره از: مریم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۱
افسر ولایی مهدی(عج)

چادر مشکی‌اش را کشیده بود روی صورتش و زار زار گریه می‌کرد؛می‌ گفت: اوضاعم بدجور بهم ریخته بود، همه چیز و همه کس را منکر شده بودم تا اینکه چند شب پیش خواب این شهید را دیدم...
در تمام مسیر تشییع جلو چشمم بود، نا خودآگاه حواسم به رفتارش بود؛ هرجای مسیر، عکس شهید را که می‌دید، جویبار اشک از چشمانش جاری می‌شد. 
حالش خیلی‌ها را منقلب کرده بود؛ به مزار شهدا که رسیدیم، نشست بالاسر قبر خالی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۱
افسر ولایی مهدی(عج)