عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات حجاب» ثبت شده است

بلند ِسیاه ِقشنگـم امروز آمده ام عاشقانه هایم را اینجا برایت بنویسم...

عاشق بودنم را بگذار به پای حیای دخترانه ام...

نه!

اصلا همه اش را بگذار به پای عشق...

عشق دخترانه ی پاکی که مرا وادار می کند عاشقت باشم...

لحظه های عبورم از خیابان های کثیف شهرم،  لحظه های عاشقی ام با توست...

ای کاش دخترکان این شهر می فهمیدند لذت ملکه بودن را...

کاش می چشیدند طعم عاشقی را!!!

نگرانـم برای فردا؛ برای مادران فردا و دخترانشان!

نگران مادران فردایم؛ که از کودکی، مادرانشان آنها را پشت ویترینها به ارزان ترین قیمت به حراج گذاشته اند...

نگران مادران فردایم؛ که هیچ اندوخته ای ندارند که برای دخترکانشان به ارث بگذارند.

نسلی که مادر چیزی ندارد که به کودکش بیاموزد...

نگران فقرم؛ فقر از ناتوانی کنترل نگاه ها...

فقر حریم مقدس خانواده ها...

فقر لذت عبادت و بندگی...

فقر محبت...

فقر شخصیت...

فقر غرور...

فقر عزت...

________

خاطره از: لثارات

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۵
افسر ولایی مهدی(عج)

یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت...
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند، رسید به چراغ قرمز...
ترمز زد و ایستاد...
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر…
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب!
اشهد ان لا اله الا الله…
هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
“مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن.
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”
همین!
“برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین”

شادی روح شهدا 5 صلوات بفرستید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۱
افسر ولایی مهدی(عج)

حدود ۲۰ سالی بیشتر نداشت. شاید اگر بگویم دستمال سر از نوع میکروسکوپی ها سرش می کرد، بیشتر به واقعیت شبیه است تا بگویم روسری می پوشید! از آن دخترهایی بود که بقول بعضی می گویند: آخرشه!

قبل از ماه رمضان بود. وقتی برای مشاوره به اتاق من آمد با روزهای قبل خیلی فرق می کرد؛ مقنعه سر کرد هر چند هنوز موهایش بیرون بود اما آن تیپ کجا، مقنعه امروزش کجا؟!

داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۸
افسر ولایی مهدی(عج)


بسم الله الرحمن الرحیم
ﺳﻼﻡ. ﺑﻨﺪﻩ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ 4 ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭﻡ؛ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺘﺮﻭ ﺷﺪﯾﻢ. ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﻡ، ﭘﺴﺮﻡ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﺯﺷﺘﯽ! ﻫﻤﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ.
ﺧﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟! ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺍﻭﻧﻮﺭ!
ﺧﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ: ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﯽ؟
ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﻮ !!!
ﻫﻤﻪ ﻭﺍﮔﻦ ﺯﻭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ.
ﮔﻔﺖ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﻢ ﺑﻼ؟!
ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺷﻮ! ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﻣﺎﺳﯿﺪ.
ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ، ﺑﻬﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯼ ﻗﻄﻌﺎً؛ ﺍﻣﺎ ﻓﻄﺮﺕ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﭘﺎﮐﻪ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ! ( ﺑﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ‏)
ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ؛ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﻟﺶ! ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﺗﻮ ﺑﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ!
ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻦ ﭼﻪ ﺟﻮﯼ ﺑﻮﺩ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﻓﻀﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﻮﺩﻥ.
ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎ ﻟﺞ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﺸﺖ ﺍﺭﺷﺎﺩ، ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻦ.
ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ.
ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯿﺸﯽ؟!
ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻮ ﺑﺸﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺑﺸﯿﻨﻪ جای من ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻪ.
ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺩﻟﺶ ﺿﻌﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻧﺎﺯﺵ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﺟﺎ ﺑﻬﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ! ( ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺘﺮﻭ ﻭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﺟﺎ ﺑﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﯿﮕﻪ ...‏)
ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻬﺶ ﺷﮑﻼﺕ ﺩﺍﺩ!
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺣﺎﻟﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ، ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ...
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: ﻫﺮﮐﺲ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻮﻣﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﺑﯿﻨﯽ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﮑﺮ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ.
ان شاٱلله که بتونیم از آمران بمعروف و ناهیان از منکر باشیم  .
منبع: ﮔﺮﻭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﺟﻨﺒﺶ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ "ﺣﯿﺎ "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۴
افسر ولایی مهدی(عج)

زن و شوهری داخل تاکسی شدند. پس از دقایقی راننده تاکسی به مرد گفت: به خانومتون بگید رژش را عوض کند؛ من از این رنگ خوشم نمی آید!

مرد عصبانی شد. یقه ی راننده را گرفت. چندین فحش نثار راننده کرد و به او گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی. مگه خودت ناموس نداری؟ رنگ رژ خانوم من به تو چه ربطی داره؟

راننده لبخندی زد و گفت: اگر به من ربطی نداره پس برای کی آرایش کرده؟ اگر برای شما بود که در خانه این کار را میکرد!

مرد یقه ی راننده را ول کرد و خشمش را فرو برد. بعد یک دستمال به همسرش داد تا رژش را پاک کند
منبع: دخترک چادر به سر

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۴
افسر ولایی مهدی(عج)

آنچه از دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و زمان دانشجویی‌ام به یاد دارم، این است که همیشه با چیزی در درونم آرامش می‌یافتم، صحبت می‌کردم و از هم‌صحبتی‌اش لذت می‌بردم، به نصیحت‌هایش گوش جان می‌سپردم و هرگاه نافرمانی‌اش می‌کردم، تا مدت‌ها دل‌چرکین و پژمرده بودم، مثل بچه‌ای که پدر و مادرش با او قهر کرده‌اند.

در یک خانواده‌ی سنتی ایرانی بزرگ شدم و شکل گرفتم. با مفاهیم اسلامی و قرآنی، فقط به صورت ظاهری آشنا بودم. از بچگی نماز می‌خواندم، روزه می‌گرفتم و حجابی معمولی و ساده داشتم، ولی حتی اگر منزل نزدیکان می‌رفتم و شب می‌ماندم، در تاریکی شب هم روسری و حجابم را محکم نگاهبانی می‌کردم که مبادا کسی مرا بی‌حجاب ببیند. با وجود اینکه هیچ اجباری بالای سرم نبود، فقط به این دلیل که در تمام حالات، خدا را شاهد بر تمام افکار و اعمالم می‌دیدم و رضایت او را می‌خواستم.

دوران دانشجویی‌ام را در دانشکده پزشکی یکی از دانشگاه‌های تهران سپری کردم. در آن زمان هم پوششم مانتویی معمولی با مقنعه‌ای ساده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۲
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب؛

تو خانواده ای بزرگ شدم که حجاب و پوشش معنی و احترام خاصی داشت ولی پدرم اصلا یک بار هم به ما در مورد حجابمان تذکر نداده بود که حتما چادر سر کنیم ولی حجابمون رو با مانتو روسری رعایت می کردیم یادمه یه روز یکی از فامیلامون بهم گفت دیگه وقتشه چادر سرت کنی معنی حرفشو نفهمیدم و ترش کردم متوجه ترش کردنم شد و گفت الانم نکنی ازدواج کردی به زور چادر سرت می کنن حسابی حرصم گرفته بود گفتم من اینطوری راحتم واصلا ازدواج هم نمی کنم .(جو گرفته بود شما باور نکنین )

کلاس سوم راهنمایی بودم که برا سفر جنوب ثبت نام کردیم و بهمون گفته بودن حتما چادر همراه داشته باشیم اولین اردوی خارج از استانی بود که من و رها خواهرم ثبت نام کرده بودیم .

اردویی که مسر زندگیمان را عوض کرد و خداوند به وسیله ی شهدا لذت شیرین خیلی از خوبی هایش را به ما چشانید .

وقتی برای بار اول تو یه جو کاملا بسیجی قرار گرفته بودم یه حس خوبی داشتم با به قول اصطلاح خودشون یه عالمه خواهر و برادر تو کاروانمون بودن .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۶
افسر ولایی مهدی(عج)

جهت مشاهده در سایز بزرگتر اینجا کلیک کنید

بسم رب النور؛

+ ای ساکن دیار حجب و حیا! چه عارفانه به میدان آمده ای! پوشش دینی تو دل پاکان روزگار را به شوق آورده است ؛ چرا که این پوشش از زره جنگاوران میدان رزم بسی والاتر است که آن زره میدان جهاد اصغر است و حجاب تو زره میدان جهاد اکبر!

+ پس خواهرم! رخت زیبای آسمانی ات را با غرور بر سر کن؛ نه خجالت بکش و نه غمگین باش! چادرت ارزش است...

+ راست می گویند عرب ها، چادر تو " جا دُر " است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۸
افسر ولایی مهدی(عج)