عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

من متولد 1359 صادره از تهران...

در جواب این سوال که چی شد چادری شدم باید بگم خیلی طول کشید ....متاسفانه....

از کودکی به همراه مادرم به مجالس محرم و روضه و زیارتگاهها میرفتم و ناخوداگاه لذت میبردم این مجالس و اماکن متبرک که نام اهل بیت بر آنها بود بهم آرامش عجیبی میدادن! اهل بیت رو دوست داشتم، دعا میکرد، با خدا حرف میزدم و خوابهای عجیبی میدیدم.... اما حجاب در خانواده ی ما معنی نداشت و به قولی نوعی بی کلاسی بود...  اگرچه در عین بی حجابی خیلی حواسم به رفتار و برخوردم بود.

با این همه از سن 13-14سالگی حس میکردم  یه چیزی کم دارم یه چیزی که به دیگران به مردهای حریص و به نگاههای آزار دهنده بگه من حواسم هست... یه چیزی که ثابت کنه من از نگاهای شما افکار شما حرکات شما عذاب میکشم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۴
افسر ولایی مهدی(عج)
آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورکردنی نیست.
شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق بله را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.
از او پرسید: برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۴۲
افسر ولایی مهدی(عج)

می خواهم یک بار با دقت و رها از عادت همیشگی ببینم، چشمهایم را می گشایم و به آنی خشکم می زند! چه دنیای رنگینی شده؛ چرا همه می کوشند جسمشان را زیباتر نشان دهند و نگاه ها را به سوی خود جلب می کنند. بیشتر که دقت می کنم می بینم عده ای چه "بی پروا" تلاش می کنند ظاهرشان را نشان دهند! و من نیز گویی در میان آنانم!

"بی پروا" نه! زیادی مثبت است! بگذار به دنبال واژه ی مناسبتری  باشم، نه بگذار به دنبال خودم باشم! خودم...

بگذار مرور کنم خودِ خودِ فراموش کرده ام را. بگذار بگویم از نشان دادن پوسته برونم را؛ جلوه گری ام را؛ صورت نقاشی کرده ام را...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۲۷
افسر ولایی مهدی(عج)

خیلی وقت بود که دلم می خواست من و آقامون، دونفری با هم بریم سینما. اما اونقدر درگیر کار و زندگی شده بودیم که فرصتش پیش نمی‌اومد. اون روز مثل همیشه پشت چراغ قرمز ترمز کردم و به پروژکتور روبروم که تصاویر تبلیغاتی رو نشان می داد نگاه کردم؛ تبلیغ اکران فیلم های جشنواره فجر رو نشون می داد. یک شنبه سینما هویزه ساعت 15:30؛ بی اختیار ساعت رو نگاه کردم، 13:30 بود! «خب ما که نمیتونیم بریم» این تنها جمله ای بود که از ذهنم گذشت.
سرویس اولم رو پیاده کرده بودم و باید می رفتم دانش آموزان یک مدرسه دبیرستانی رو هم سوار ماشین می‌کردم و به خونه هاشون می‌رسوندم. ساعت 13:50 جلوی مدرسه منتظر زنگ مدرسه، توی ماشین نشستم. شماره همسرم رو گرفتم تا این 10دقیقه باقی مونده رو باهاش صحبت کنم(طبق روال هر روز!). می‌دونستم امروز به خاطر اضافه کاری ممکنه تا ساعت 17 سرکار بمونه. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم «میدونی امروز ساعت 15:30 جشنواره فجر تو مشهد اکران داره.» گفت «خب من که سرکارم.» گفتم «میدونم. همین طوری گفتم.» چیزی نگذشت که زنگ خورد و بچه ها آمدند و سوار ماشین شدند. از جلوی یک گل فروشی که رد شدیم چشمم به بادکنک های قرمز قلبی شکلی افتاد که رویش نوشته بود "ولنتاین مبارک" که جلوی مغازه خودنمایی می‌کردند. چند دختر دبیرستانی از داخل مغازه بیرون اومدند و به سمت اتوبوس دویدند. وقتی داشتم آخرین دانش آموز رو به خانه‌اش می‌رسوندم، راس 14:30 بود که گوشیم زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود«آقایی فرمانده قلبم؛ شماره اش رو به این نام ذخیره کرده ام!» . گفت «کجایی؟» گفتم «دارم بچه هارو می رسونم.» گفت «بیا میدون شهدا، دوتا بلیط گیرآوردم باهم بریم سینما.» گفتم «مگه تو تا 17 نمی‌موندی.» گفت «چرا ولی اجازه گرفتم. حالا بیا بهت میگم» توی راه همه‌اش به این فکر می کردم که چطوری؟ مگه میشه؟ سوار ماشین که شد بلیط رو نشونم داد و گفت «این یک اکران ویژه است برای افراد خاصی که دعوت نامه دارند. این هم بلیط رئیسمون بود، نتونست بیاد. گفتم میشه اجازه بدید من با خانومم برم؟ گفت باشه و داد به من.» گفتم «وای! دستش دردنکنه. پس بذار بریم خونه من لباسم رو عوض کنم. هنوز ناهار هم نخوردیم...» ولی وقتی ساعت رو نگاه کردم دیدم 15 است. تصمیم گرفتیم مستقیم از همون جا بریم. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل سینما. خیلی شلوغ بود. مسئولین راهنماییمون کردند. سالن یک، سانس یک و فیلمی که همسرم خیلی ازش تعریف کرده بود و می گفت جایزه بهترین کارگردان در حوزه انیمیشن رو از جشنواره فجر برده. چندبار به این سینما آمده بودم، ولی تابه حال در این سالن فیلمی رو ندیده بودم. سالنی بزرگ و زیبا که روی صندلی ها پذیرایی هم گذاشته بودند. جالب تر وقتی شد که فهمیدیم صندلی هامون توی ردیف اشخاص ویژه است. به همدیگه لبخند می‌زدیم و زیرلب می گفتیم حتما فکر می‌کنند ما هم جزو افراد ویژه هستیم! من که چیزی از فیلم نمی‌دونستم فقط می‌دونستم یک انیمیشنه و آقامون یک بنر تبلیغاتی ازش بهم نشون داده بود و مختصری از کسانی که فیلم رو ساخته بودند، تعریف کرده بود. کم کم سالن پر شد از افراد مختلف. و بعد از کمی تاخیر کارگردان فیلم جلوی پرده سینما رفت و خوش آمدگویی کرد و از کسانی که در ساخت این انیمیشن کمکش کردند، دعوت کرد که روی سن بیایند. یک دفعه دو ردیف از وسط جمعیت بلند شدند و یکی یکی رفتند روی سن. بیشتر از 30 نفر بودند. تازه کارگردان گفت نزدیک 100 نفر در ساخت این انیمیشن فعالیت داشتند که بقیه اینجا نیستند. همه اونها رو تشویق کردیم. بعد هم آمدند و سرجایشان نشستند. و فیلم شروع شد. واقعا که جایزه حقش بود. میتونم بگم بهترین و باکیفیت ترین انیمیشن ایرانی بود که تابه حال دیدم. من و آقایی وقت های بیکاریمان زیاد فیلم می‌بینیم. اما این یکی خیلی خوب بود. محتوای فیلم هم عالی بود. و دو نفر از بازیگران معروف هم توی اون نقش بازی کرده بودند و واقعا شبیه چهره خودشان ساخته شده بودند(امین زندگانی و رحیم نوروزی). خلاصه جای همه‌تان خالی بود! مهم‌تر از همه این بود که همسرم به خواسته‌ی کوچک خانمش توجه کرده بود و به خاطر من از رئیسش اجازه گرفته بود. البته خدا رئیسشون رو هم خیر بده که بهشون اجازه دادند که خانمش رو خوشحال کنه! واقعا هدیه‌ی غافل‌گیر کننده‌ای بود. گاهی اتفاقات خوب، ممکنه کوچک به نظر برسند ولی برای قلب‌هایی که آمادگیش رو ندارند، بزرگ و دلپذیر جلوه می کنند. من هم شما رو دعوت می‌کنم به این که گاهی با همسرانتون این اتفاقات کوچک رو تجربه کنید. تفریحات سالم فرهنگی مثل رفتن به سینما، تئاتر، کتابخانه، دیدن یک فیلم در منزل حتی اگر شده فقط یک ساعت باشه؛ برای تفاهم بیشتر افکارتون، خیلی تاثیر داره. هرچند طوفان مشغله‌های کاری در زندگی همه هست، ولی گاهی یک نم یا یک شبنم کوچک، زندگی تان را «در مسیر باران» خواهد برد.
ـ
خاطره ای شخصی به روایت بانوی خانه!

×+ تیزر انیمیشن "در مسیر باران" در آپارات" +×

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)

یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم

حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری!...

امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده میشوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۶
افسر ولایی مهدی(عج)


بسم الله

✔️کی گفته بچه مذهبی ها پست عاشقانه بلد نیستن بزارن؟! بهشت کجاست؟!!

↩️ ✿ بهشت خونه ایه که وقتی صدای اذان توش بلند میشه اقای خونه هرجا باشه خانوم خونه رو

صدا بزنه و بگه خانووووم کجایی که عشقمون منتظره!!! و برا نماز اماده شن... :) ↩️


✿ بهشت خونه ایه که وقت نماز خانوم خونه به آقاش اقتدا کنه و بعد نماز آقا با بند انگشت خانومش ذکر بگه... :) ↩️

✿ خونه ایه که وقتی مهمون میاد، پذیرایی پایِ آقای خونه باشه چون برا خانوم با چادر پذیرایی کردن سخته... :) ↩️

✿ خونه ایه که واسه هر چیزی نظر همو بپرسن ... :) ↩️

✿ خونه ایه که هر شب جمعه با هم راهی هیئت شن یا مزار شهدا...:) ↩️

ܓ✿ خونه ایه که دو نفر عاشق هم باشن و با هم عاشق خدا ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ :)
_
منبع: هفته نامه متاهلین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۰
افسر ولایی مهدی(عج)

سلام

من تو یک خانواده غیر مذهبی بزرگ شدم، -منظورم از غیر مذهبی ، بی بندو بار نیست اما مثلا- هیچ وقت نماز تو خانواده ما عرف نبوده و نیست، هر کی دلش بخواد میخونه و هر کی نخونه براش عار نیست

منم سرخوش روز های نوجوانی، گاهی میخوندم گاهی نه! با این حال شاید براتون جالب باشه که همیشه حجابم رو رعایت میکردم البته حجابی که از نظر خودم حجاب بود و الان که یادم میاد به خاطرش خجالت میکشم! فکر میکردم همین که جایی از بدنم دیده نشه کافیه و انواع مانتو های تنگ و کوتاه رو میپوشیدم

چادر هم تو خونواده عرف نبود و اگه مادرم هم میپوشید بخاطر بد دلی پدرم بود و خب احتمالا با من موافقید که این نمیتونه دلیل قانع کننده ای برای یک دختر نوجوان باشه

سوم دبیرستان بودم و هفده ساله! یکی از اقوام به خواستگاری ام اومد که بنا به صلاحدید پدرم ازدواج کردم.

شوهرم مرد خوب و مومنی بوده و هست. نماز میخوند و از منم می خواست که نماز بخونم..... میخوندم بدون اینکه فلسفه نماز رو بدونم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۹
افسر ولایی مهدی(عج)