خاطره 6 (فراخوان ترکش خنده) / ترکش اون جای فرمانده!
به نام خدا
مهر 1361 – منطقه سومار
عملیات مسلم بن عقیل
هر وقت برادر "صیاد محمدی" - معاون گردان - به چادرمان میآمد و میرفت، این سؤال برای همهمان پیش میآمد که:
- چرا برادر صیاد همیشه به طرف چپ تکیه میدهد و کج مینشیند؟ دست آخر یک بار به خودم جرأت دادم و این مسئله را پرسیدم. روز شنبه 17 مهر که برادر صیاد به چادرمان آمد، خیلی ناراحت بود. ظاهرا برایش مشکلی خانوادگی پیش آمده بود و چون وسط عملیات بود، نمیخواست از منطقه خارج شود. نامهای در دست داشت و با تأسف آن را نگاه میکرد.
وقتی پرسیدم:
- ببخشید برادر محمدی، مگه این نامه چیه که اینقدر ناراحتتون کرده؟
گفت:
- هیچی. احضاریهی دادگاهه. از بس زن و بچهام رو ول کردهام و اومدهام جبهه، اونم رفته درخواست طلاق داده تا از دست من راحت بشه.
نمیدانستم چه بگویم. هم دلم برایش سوخت، هم نسبت به او احساس غرور کردم و خودم را در برابرش حقیر یافتم. برای اینکه حرف را عوض کنم، به خودم جرأت دادم و پرسیدم که چرا کج روی زمین مینشیند.
یکی از بچهها که ظاهرا خیلی با او رفیق بود و در عملیات همواره به عنوان بیسیمچی دنبالش بود، گفت:
- بذارین من براتون بگم.
برادر صیاد نگاه تندی به او انداخت، ولی او گفت:
- خب مگه حرف بدی میخوام بزنم؟ نترس برادر صیاد، ریا هم نمیشه. اینجا همه اهل دل هستند و خودمونی.
و ادامه داد:
- چند وقت پیشتر، برادر صیاد به من گفت که یه انبردست بردارم و دنبالش راه بیفتم. من هم با تعجب، انبردست رو برداشتم و دنبالشون رفتم پشت تپهها. خوب که از دید نیروها دور شدیم، یهدفعه دیدم شلوارش رو تا نصفه کشید پایین. رنگم پرید. به تتهپته افتادم که چه خبره؟ برادر صیاد گفت: نترس بچه. یه ترکش کوچولو خورده پشتم، روم نمیشه برم دکتر و بگم اونجام ترکش خورده. تو با این انبردست ترکش رو بگیر و یهدفعه بکشش بیرون.
نگاه که کردم، دیدم ترکشه اونجوری هم که برادر صیاد میگه، کوچولو نیست. رفته بود توی باسنش و فقط یه ذره سرش بیرون مونده بود. من ترسیدم دست بزنم. گفتم میرم بگم یکی دیگه بیاد درش بیاره که برادر صیاد گفت: فقط همینم مونده که بری توی اردوگاه جار بزنی که اونجای صیاد محمدی ترکش خورده تا اون دوزار آبرویی هم که داریم، بره. لازم نکرده. با انبردست نوکش رو بگیر، چشمت رو ببند و اصلا به من فکر نکن. یهدفعه با تمام قدرت بکشش بیرون. هرچی هم میخواد بشه، بشه. به تو مربوطی نیست.
من هم نوک ترکش رو گرفتم، روم رو کردم اونور و نامردی نکردم؛ چنان ترکش رو کشیدم بیرون که عربدهی برادر صیاد توی اردوگاه پیچید. با اینکه خونریزی بدی داشت، اما اصلا انگار نه انگار. یه تیکه پنبه گذاشت روش و رفت. الان هم که میبینید کج میشینه، مال اون ترکشهست.
که صیاد نگاه تندی به او انداخت و گفت:
- نهخیر، مال ترکش نیست. مال اون جورییه که جناب عالی اون رو کشیدی بیرون. من گفتم صاف بکشش بیرون، تو این ور و اون ورش کردی و یه زخم گنده برام درست کردی که فکر نکنم حالا حالاها بتونم عین آدم بشینم زمین.
منبع: خنده حلال