عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات حجاب و چادر» ثبت شده است

بلند ِسیاه ِقشنگـم امروز آمده ام عاشقانه هایم را اینجا برایت بنویسم...

عاشق بودنم را بگذار به پای حیای دخترانه ام...

نه!

اصلا همه اش را بگذار به پای عشق...

عشق دخترانه ی پاکی که مرا وادار می کند عاشقت باشم...

لحظه های عبورم از خیابان های کثیف شهرم،  لحظه های عاشقی ام با توست...

ای کاش دخترکان این شهر می فهمیدند لذت ملکه بودن را...

کاش می چشیدند طعم عاشقی را!!!

نگرانـم برای فردا؛ برای مادران فردا و دخترانشان!

نگران مادران فردایم؛ که از کودکی، مادرانشان آنها را پشت ویترینها به ارزان ترین قیمت به حراج گذاشته اند...

نگران مادران فردایم؛ که هیچ اندوخته ای ندارند که برای دخترکانشان به ارث بگذارند.

نسلی که مادر چیزی ندارد که به کودکش بیاموزد...

نگران فقرم؛ فقر از ناتوانی کنترل نگاه ها...

فقر حریم مقدس خانواده ها...

فقر لذت عبادت و بندگی...

فقر محبت...

فقر شخصیت...

فقر غرور...

فقر عزت...

________

خاطره از: لثارات

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۵
افسر ولایی مهدی(عج)
خانم م یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، از میان همه ی تصویر های آن روزها یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت میکند:
 
"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
 
وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم".
منبع: حاج آقا داوودی
__._,_.___
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۸
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم الله الرحمن الرحیم

تو مترو با خواهرم وایساده بودیم که یهو یه خانم فروشنده شالش رو انداخته بود و گل سراشو روی سرش تبلیغ میکرد! بگیم، نگیم، چی بگیم و... تصمیم گرفتیم که بریم بگیم و ایستگاه بعد پیاده شیم و با مترو بعدی ادامه مسیرمونو بریم. خواهرم رفت جلو من عقبتر بودم (طوری که معلوم نبود باهمیم).

بهش گفت: خانم شالتونو سرتون کنین.
- من دارم جنسمو میفروشم، توی واگن خانم ها هم هستم.
مترو دوربین داره، تو ایستگاه هم از بیرون دید داره!
- نخیر دوربین نداره و ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۳
افسر ولایی مهدی(عج)

با دوستان رفته بودیم فکه؛ اولین بارم بود که فکه میومدم

حال و هوای خاصی داشتم؛ فضا و هوای عجیبی بود برام

ماسه و رمل های فکه بدجوری داغ بود؛ کفشامونو در آورده بودیم

با اینکه جوراب پامون بود اما کف پامون بدجوری می سوخت

یه گوشه ای نشستیمو کلی سبک شدیم؛

موقع ظهر بود اونایی که رفتن فکه می دونن ظهر و گرمای فکه چیه!!!

موقع برگشتن چند نفر از خانموها رو دیدم که داشتن راه اومده ی ما رو تازه می رفتن

یه دفعه دیدم یکی شون جوراب پاش نبود؛ دل دل کردم برم بهش بگم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۳
افسر ولایی مهدی(عج)