عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۳۰۳ مطلب توسط «افسر ولایی مهدی(عج)» ثبت شده است

حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..

حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ  بیماریم بود و حالا داشتم اش.

فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.

از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۵
افسر ولایی مهدی(عج)

یک جشن عقد کوچک و مذهبی. 

این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم.

خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.

دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۴
افسر ولایی مهدی(عج)

"یاعلی" را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..)

سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت.. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۲
افسر ولایی مهدی(عج)

آن شهید..

پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.

حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد (وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد..

نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
افسر ولایی مهدی(عج)

گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.

استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.

در مجلس چشم چرخاندم..

حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۹
افسر ولایی مهدی(عج)

آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.

هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.

وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)

"نه" گفتم و قلبم مچاله شد.. 

"نه" گفتم و زمان ایستاد..

فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن..  )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۴
افسر ولایی مهدی(عج)

چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد.

مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم  از مهری  که نه "به" آن، بلکه  "روی" اش تمرینِ بندگی میکردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۲
افسر ولایی مهدی(عج)

آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام..
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۰
افسر ولایی مهدی(عج)

مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده.

از جایش بلند شد ( یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟ )
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ( نداریم.. چایی میارم..)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۷
افسر ولایی مهدی(عج)

مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم.
روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
افسر ولایی مهدی(عج)

چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۸
افسر ولایی مهدی(عج)

چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود.

کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶
افسر ولایی مهدی(عج)

نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه  خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد.

چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.

دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)

وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت.. 

با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم ( اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..)

خندید ( واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.).

نفسی راحت کشیدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۲
افسر ولایی مهدی(عج)