عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

"نه" گفتم و قلبم مچاله شد.. 

"نه" گفتم و زمان ایستاد..

فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن..  )

و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.

به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.

رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به  زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟

حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟

او رفت.

آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.

چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان  نشد..

و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.

مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.

گاهی  خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم. 

گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من  داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟

گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟

آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..

با خودم میگفتم و میگفتم..  و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..

عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟

حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.

روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..

و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..

آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..

از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ  بعدی..

گفتم و گفتم..  از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب..

و چقدر بیچاره گی شیرین میشود  وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی..

بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع  به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.

آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..

بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟

ناگهان یک جفت کفشِ  مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد. 

سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم.  چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟ 

زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟ 

این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟

طبق معمول  چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما  به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد. 

و باز هم سر بلند نکرد. ( سلام سارا خانووم.)

همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟

آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.

چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند..

و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..

بغض گلویم را به دندان گرفت،  انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.

زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.

کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط  چند دقیقه.. خواهش میکنم..)

با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟

لحنش مثل همیشه محترمانه بود ( از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..)

نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..

باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت.

ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..)

ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..)

"باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه  در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.

با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟)

انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..)

کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟)

بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟) 

این سوال چه معنی داشت؟؟؟ 

 دوست داشتن؟؟  یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟

مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.

او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود.. 

کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. 

سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که  مگر فرقی هم دارد؟؟

و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.

و چه سرمایی داشت حرفهایش..

این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.

و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟

زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.

من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..)

اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد..

اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.

حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. 

سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.  

با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. 

این اولین دیدارِ  چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود.

باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم)

شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..

ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..

صورتمو ببین.. عین اسکلت..

 از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..

پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره..

چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..

 همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..

حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری..

من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی..

میخواستی همینا رو بشنوی؟؟ 

اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟

باشه..

 آقا من پام لبِ گورِ..

راحت شدی؟؟)

دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم..

و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..

منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم...

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۵
افسر ولایی مهدی(عج)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">