عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۳۰۳ مطلب توسط «افسر ولایی مهدی(عج)» ثبت شده است

پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود.سالها قبل باکو زندگی میکردند.پدر و عموهاش همانجا بدنیا آمده بودند و همگی سرمایه دار و دم و دستگاهی داشتند اما مسلمانها بهشان حق سیدی میدادند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۱۱
افسر ولایی مهدی(عج)

گفتم"میخواهی بروی برو.مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟"

گفت"آخرتو هنوزکامل خوب نشده ای"

گفتم"نگران من نباش"

فردا صبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود بعنوان آرپیجی زن ومسؤول تدارکات گردان حبیب رفت.

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
افسر ولایی مهدی(عج)

من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر میشود.آنها تازه دوماه بود عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه ی خودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۴
افسر ولایی مهدی(عج)

پدرم بعد از آن چند بار پرسید :"فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"

میگفتم:"نه، راجع به چی؟"

میگفت:"هیچی، همینجوری پرسیدم"

از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند.پدرم خیلی دوسش داشت.بهش اعتماد داشت.حتی بعد از اینکه فهمید به من علاقه دارد،باز اجازه میداد باهم برویم بیرون.میگفت من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳
افسر ولایی مهدی(عج)

خانم کوچولو! بعد از آن همه رجزخوانی، تازه به او گفته بود خانم کوچولو به دختر نازپرورده ای که کسی بهش نمیگفت بالای چشمش ابرو است. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۳
افسر ولایی مهدی(عج)

شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند، ما فرار کردیم، چن نفر دنبالمان کردند چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتور سواری که از انجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۰
افسر ولایی مهدی(عج)

هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد، او داشت. هرجا میخواست میرفت و هرکار میخواست میکرد.آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۹
افسر ولایی مهدی(عج)

دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.

دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.

دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۰
افسر ولایی مهدی(عج)

آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶
افسر ولایی مهدی(عج)

دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد.

من در مکانی قرار داشتم که 24 میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد. 

حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵
افسر ولایی مهدی(عج)

دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..

دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۳
افسر ولایی مهدی(عج)

اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت.

اینجا حتی خاکش هم جذبه ایی خاص و ویژه داشت. 

حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت..  تعدادی اشک میریختند.. عده ایی زیر لب چیزی را زمزمه میکردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۲
افسر ولایی مهدی(عج)

آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..

حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۱
افسر ولایی مهدی(عج)

وارد ماه محرم شده بودیم و عرق کردنِ دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره به دو برابر رسیده بود.

حالا درد و تهوع هم تا جایی که تیغشان میبرید، کم نمیذاشتند.

روز قبل از عازم شدنش به ماموریت، مانند مرغی سر کنده در حیاط قدم میزدم و لحظه شماری میکردم  آمدنش را...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۶
افسر ولایی مهدی(عج)

حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت.

پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.

مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا.. 

به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۵
افسر ولایی مهدی(عج)