عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۴۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام بر خدا
من، او، شهدا
از نگاه کردن به سریالها، فراری شدیم اما این وسط یهو یه سریالی مثل گذر از رنج ها، از قلم درمیره و ما رو پابند تماشای خودش می کنه.

شبی که مهرداد شهید شد، یهو دیدم محدثه بلند بلند گریه کرد. تازه فهمیدم خیلی وقت بوده داشته اشک میریخته و حالا تازه صداش در اومده.

بغلش کردم و گفتم عزیزم خیلی صحنه ی غمناکی بود. درک می کنم.

- نه مامان! مگه آدم شهدا رو یادش میره! من هروقت شهدا رو یادم میاد، گریم می گیره!

دقیقا سر معراجیها هم همین مسئله رو داشتیم. هم توی سینما گریه کرد، هم همراه سریالش! اصلا یه احساس عجیبی به شهدا داره. الحمدلله

اون شب بهش قول دادم که فردا به محض اومدنش از مدرسه، ببرمش گلزار شهدا. با همون لباس مدرسه! آخه به قول خودش: شهدا دوست دارن ما رو با لباس مدرسه ببینن! آخه اونها رفتن که ما بتونیم خوب درس بخونیم و ایران رو آباد کنیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
افسر ولایی مهدی(عج)
بسم رب العشق
من، او، دعا

یکی از سخت ترین کارهای زندگی من( فعلا) حمام کردن بچه هاست. انقدر هر دوشون برای حمام رفتن اذیت می کنن که واقعا روزی که بخوام ببرمشون حمام، نیاز به انرژی فوق العاده دارم یا مریض می شم.

دیروز هم یکی از همون روزها سخت و سنگین بود.

توی حمام، داشتم موهای محدثه خانم رو می شستم. صورتش رو هم با همون شامپو بچه شستم.

شامپو، چشمهاش رو نمی سوزونه اما اصرار داره سریع صورتش شسته بشه. خواستم آب بریزم صورتش رو بشورم، آب داغ بود. تا اومدم آب با دمای مناسب بریزم روی صورتش، نزدیک به یک دقیقه طول کشید. خیلی بیقراری می کرد. می خواست خودش آب بزنه به صورتش و دستش رو توی دستم می آورد و باعث می شد من دیرتر بتونم آب براش آماده کنم.

یهو با تحکم بهش گفتم: دستت رو بکش! یک لحظه آروم باش تا آب بریزم روی صورتت!

یاد خودمون افتادم و خدا

گاهی اوقات، خدا کاملا خواسش به حل مشکل ماست و زمینه چینی کرده برای حل مشکل ما!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۲
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهداء

حوری عزیزم!!!

فاو بودیم!

گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"

گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم".

گفتم:" خب!
گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند.
یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.
خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.
می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد.
داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم.

خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!
خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!.
بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟!
داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم.
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.
چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت.

گفت:" چرا می خندی؟".
دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!

 منبع: بوریا(سایت تخصصی مداحان)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۰
افسر ولایی مهدی(عج)

به نام خدا

کفشای منو کجا می بری؟

مقر آموزش نظامی بودیم!
ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم در

سالن ایستادند.همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیرنظرشون داشتیم .اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم.

طنابو بستند وخواستند کفشامونو قایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند ورفتند کنار هم در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از

اونا نوک کفشای "نوری" رو زیر . پتوی بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا . نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.

دستشو گرفت، وشروع کرد داد و بیداد : " آهای دزد، آهای ! کفشامو کجامی بری ؟ بچه ها! کفشامو بردند!

پاسدار گفت : " هیس !هیس! ، برادر ساکت !، ساکت باش منم " اما نوری جیغ میزد وکمک می خواست. پاسدارا دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند. یادشون رفت که طناب دم دره، گیر کردند به طناب وریختند رو هم.

بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند...!

___________

منبع: 

موسسه سیره شهدا

کتاب رفاقت به سبک تانک

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۳
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم الله النور

امتحان اسلحه

بوی عملیات که می‌آمد، یکی از ضروری‌ترین کارها تمیز کردن سلاح‌ها بود.

در گوشه و کنار مقر، بچه‌ها دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا دور هم جمع می‌شدند و جزبه‌جز اسحه‌شان را پیاده می‌کردند و با نفت می‌شستند، فرچه می‌کشیدند

و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک می‌کردند تا احیاناً اسلحه‌شان گیری نداشته باشد.

در میان دوستان، رزمنده‌ای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد، اسلحه‌ی وی آرپی‌جی‌ بود، ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت می‌کرد.

بعد از نظافت قبضه‌ی آرپی‌جی‌اش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند.

تا شب عملیات دچار مشکل نشود.

هرچه همه می‌گفتند، بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، کسی که با آرپی‌جی آزمایشی نمی‌اندازد، به خرجش نمی‌رفت و می‌گفت:

«باید مثل بقیه اسلحه‌اش را امتحان کند».

منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 51

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۲
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهید

دعوا به سبک صفای جبهه ها

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن.

اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.

اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۰
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب؛

عملیات روانی با کله پاچه
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند.
اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم و می خوریم!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛ زبان!!


زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۷
افسر ولایی مهدی(عج)

 

بسم رب الشهید

ملائک نامحرم!

الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند.

به محض اینکه قامت می بستی، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش پج پج کردن ها شروع می شد.

مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟!

مثلا یکی می گفت :

_ واقعا که می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را .

دیگری پی حرفش را می گرفت که :

_ من حاضر هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیــرم ...

و سومی می گفت :

_ مگر می دهد پسر؟ و از قماش حرف ها ...

اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:

ببین! ببین! ملائکه دارند غلغلکش می دهند.

و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم

و لبخند به خنده تبدیل می شد...

خصوصا آن جا می گفتند :

_ مگر ملائکه نامحرم نیستند؟

و خودشان جواب می دادند:

_ خوب با دستکش غلغلک می دهند...

برگرفته از: کتاب فرهنگ جبهه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۷
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهید

من سید نیستم!!!

عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند . لابد می پرسید چرا...؟

به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند

به یکی بگویند سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد .

ایستاده بودیم بیرون چادر یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند

دنبال یکی از برادر ها می دوند .

می گفتند:(( وایــــســــــا ســـید علی کاریت نداریم!))

و او مرتب قسم می خورد که ((من سید نیستم ولم کنید))

تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش 

و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند .

 بعد هم هر چی داشت ،از انگشتر و تسبیح ،پول ،مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس ،

همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن می آوردند ...

جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند سید 

که خود طرف هم بعد که ولش می کردند

شک می کردو می گفت:

((راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم))

گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد:

((قول می دهد وقتی آمد تو چادر ،عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه 20 ریالی باشد))

 و او هم سکه را می داد و

غر می زد که: ((عجب گیری افتادیم ،بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟))

منبع: سفر بر مدار عشق

________________________

پ ن: تناسب عکس با موضوع فقط به جهت سید بودن است!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب

مگه آخوندها هم سوت می زنند؟!

پایمان به هر محله ای که باز می شود یکی از اولین اتفاقاتی که می افتد این است که حیوانات محله ، از شعاع چند متری اعضای خانواده ما را می شناسند . نکته جالبش این جاست که در مواجه با من و بچه ها با احتیاط رفتار می کنند اما به محض دیدن آقاسید ؛خصوصا" وقتی با لباس روحانیت هست ، به سمتش می دوند . 

گاهی صحنه های زیبا و حتی خنده آوری خلق می شود. تصور کنید یک روحانی جوان را با یک عمامه سیاه بر سر و یک چفیه بر دوش که وقتی توی محل راه می رود، از یک طرف گربه ها با دُم های سیخ شده شان پشت سرش راه می افتند و از یک طرف کبوترها و یاکریم ها بالای سرش چرخ می زنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۹
افسر ولایی مهدی(عج)
یک نی نی خوشگل!
بسم الله الرحمن الرحیم
 
یواشکی، طوری که "او" متوجه نشود، رفتم و آزمایش بارداری دادم. عصر همان روز هم جوابو گرفتم. مثبت بود. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. سریع رفتم بازار و یک جفت کفش نوزاد خریدم و یک کارت زدم رویش.داخل کارت نوشته بودم:"یه نی نی خوشگل، هدیه به بهترین بابای ِ دنیا "
 

وقتی آمد دنبالم، هدیه را تقدیمش کردم، تعجب کرد و گفت: امروز که مناسبتی نیست، پس... گفتم: یه مناسبت جدید پیش اومده، توی ِ کارت رو بخون، همه چی دستت میاد.

داخل کارت را که خواند، چشمانش گرد شد و با لحنی متعجب گفت: مبارکــــــــه.

منبع: هفته نامه متاهلین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
افسر ولایی مهدی(عج)
همسر بد اخلاق من!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خانومی از عالمی سوالی میپرسد که در برابر بد اخلاقی همسرش چه کند؟

آن عالم در جواب داستان زیر را برایشان بازگو میکنند*.

"اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد.

به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد.

زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. و زن پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
افسر ولایی مهدی(عج)
شیرینی مشترک

بسم رب الشهدا

جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفها چیه سید؟! و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد. کار همیشه اش بود. هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، بر می داشت، اما نمی خورد. می گفت: «می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.» به ما توصیه می کرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.

شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می خواند!

منبع:کتاب مجموعه خاطرات 19 ؛ شهید آوینی / نشر یا زهرا سلام الله علیه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهید

نماز شب اجباری!

نصف شب کوفته از راه رسید، دید تو چادر جا نیست بخوابه، شروع کرد سر و صدا، مگه اینجا جای خوابه؟ پاشید نماز شب بخونید، دعا بخونید. ما هم تحت تاثیر حرفاش بلندشدیم و اجبارا مشغول عبادت شدیم، خودش راحت گرفت خوابید.
شادی روح مطهر شهید بدیعی صلوات..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۹
افسر ولایی مهدی(عج)

بسمه رب السماء

شهادت لیاقت پیاقت نیخوا!

روزی در جزیره مجنون که سردار شهید سیف ا... حیدرپور برای سرکشی از رزمندگان تیپ 48 فتح (که بچه های کهگیلویه و بویراحمد بودند)، رفته بود، از فرمانده گردانِ خط پدافندی، آمار شهدا و مجروحین گردان را خواستار شد(در جزیره مجنون به دلیل وسعت کم و حجم زیاد آتش دشمن تعداد زیادی زخمی و شهید می شدند)؛ از فرمانده گردان پرسید چند نفر از نیروها باقی مانده اند؟ گفت: 170 نفر ؛ حاج سیف ا... وقتی دید آمار تلفات زیاد شده است برای تقویت روحیه رزمندگان تحت امرش گفت: شهادت هم لیاقت میخواهد، هر کسی شهید نمی شود. ولی فرمانده گردان که این حرف را شنید میخواست بیان کند که حجم آتش زیاد است، با لهجه لری گفت: ای لیاقت پیاقت نیخوا ریگانم اگه بیاد شهید وابو: این لیاقت نمی خواهد، ریگان هم اینجا باشد شهید می شود!

رونالد ریگان

راوی: سردار رشید اسلام؛ علی حیدری

_________________

پ ن: ریگان رییس جمهور وقت آمریکا بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۶
افسر ولایی مهدی(عج)