عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۱۰۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

گار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۰
افسر ولایی مهدی(عج)

آن  شب در مستی و  گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد ( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم ( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت ( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۸
افسر ولایی مهدی(عج)

سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه.. یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد.( بعد از اینکه  عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود.. اووووووف.. فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت.  و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه..) او هم از خدا حرف میزد.. این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۷
افسر ولایی مهدی(عج)

وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا ( من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن ( من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد ( شک دارم..البته در راجع به شما..  اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره..) جسارتش عصبیم میکرد.. ( بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)

مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق.. عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۴
افسر ولایی مهدی(عج)

وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.

روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۸
افسر ولایی مهدی(عج)

قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۴
افسر ولایی مهدی(عج)

سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم..

بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.

اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۳
افسر ولایی مهدی(عج)

درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال..

صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۲
افسر ولایی مهدی(عج)

نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که بار کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم.. ( چرنده.. مزخرفه.. تمام حرفات مزخرف بود.. امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.. شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن..)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۱
افسر ولایی مهدی(عج)

هرچه صوفی بیشتر می گفت.. مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند  شد (صوفی یه استراحتی به خودتون بده.) و رفت، ناراحت و پر غصب..

صوفی پوزخند زد ( اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۰
افسر ولایی مهدی(عج)

انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد..

(فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه.. اما نبود.. یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۷
افسر ولایی مهدی(عج)

چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد.

در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۶
افسر ولایی مهدی(عج)

احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم.. هستی اش را به چهار میخ میکشم..
مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت ( چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. ) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش.. فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۵
افسر ولایی مهدی(عج)

از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۴
افسر ولایی مهدی(عج)