عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۱۰۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده.

از جایش بلند شد ( یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟ )
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ( نداریم.. چایی میارم..)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۷
افسر ولایی مهدی(عج)

مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم.
روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
افسر ولایی مهدی(عج)

چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۸
افسر ولایی مهدی(عج)

چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود.

کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶
افسر ولایی مهدی(عج)

نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه  خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد.

چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.

دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)

وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت.. 

با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم ( اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..)

خندید ( واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.).

نفسی راحت کشیدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۲
افسر ولایی مهدی(عج)

تک تک  تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.. مرگ حقش نبود..

به حسام خیره شدم..  این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟

او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۳۶
افسر ولایی مهدی(عج)

بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم.

پرسیدم ( اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود ؟)

حسام آهی کشید ( نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۳۲
افسر ولایی مهدی(عج)

آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم.

با بلند شدنِ زمزمه ی  اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۲۵
افسر ولایی مهدی(عج)

با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام  آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند. 

نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟

مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۲۴
افسر ولایی مهدی(عج)

سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم..

اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید.. 

احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود..

حسام شوخ طبعانه سری تکان داد ( دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟؟)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۲۳
افسر ولایی مهدی(عج)

باورم نمیشد..  جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۰
افسر ولایی مهدی(عج)

روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد.  دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۷
افسر ولایی مهدی(عج)

سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه دارد (شروع شد.. ) جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۶
افسر ولایی مهدی(عج)

عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ( ارنست تماس نگرفت ؟؟). صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد..
 هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم..  حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۴
افسر ولایی مهدی(عج)