عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۲۷ مطلب با موضوع «خندیشه» ثبت شده است

بسم رب الشهید

من سید نیستم!!!

عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند . لابد می پرسید چرا...؟

به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند

به یکی بگویند سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد .

ایستاده بودیم بیرون چادر یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند

دنبال یکی از برادر ها می دوند .

می گفتند:(( وایــــســــــا ســـید علی کاریت نداریم!))

و او مرتب قسم می خورد که ((من سید نیستم ولم کنید))

تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش 

و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند .

 بعد هم هر چی داشت ،از انگشتر و تسبیح ،پول ،مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس ،

همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن می آوردند ...

جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند سید 

که خود طرف هم بعد که ولش می کردند

شک می کردو می گفت:

((راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم))

گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد:

((قول می دهد وقتی آمد تو چادر ،عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه 20 ریالی باشد))

 و او هم سکه را می داد و

غر می زد که: ((عجب گیری افتادیم ،بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟))

منبع: سفر بر مدار عشق

________________________

پ ن: تناسب عکس با موضوع فقط به جهت سید بودن است!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهید

نماز شب اجباری!

نصف شب کوفته از راه رسید، دید تو چادر جا نیست بخوابه، شروع کرد سر و صدا، مگه اینجا جای خوابه؟ پاشید نماز شب بخونید، دعا بخونید. ما هم تحت تاثیر حرفاش بلندشدیم و اجبارا مشغول عبادت شدیم، خودش راحت گرفت خوابید.
شادی روح مطهر شهید بدیعی صلوات..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۹
افسر ولایی مهدی(عج)

بسمه رب السماء

شهادت لیاقت پیاقت نیخوا!

روزی در جزیره مجنون که سردار شهید سیف ا... حیدرپور برای سرکشی از رزمندگان تیپ 48 فتح (که بچه های کهگیلویه و بویراحمد بودند)، رفته بود، از فرمانده گردانِ خط پدافندی، آمار شهدا و مجروحین گردان را خواستار شد(در جزیره مجنون به دلیل وسعت کم و حجم زیاد آتش دشمن تعداد زیادی زخمی و شهید می شدند)؛ از فرمانده گردان پرسید چند نفر از نیروها باقی مانده اند؟ گفت: 170 نفر ؛ حاج سیف ا... وقتی دید آمار تلفات زیاد شده است برای تقویت روحیه رزمندگان تحت امرش گفت: شهادت هم لیاقت میخواهد، هر کسی شهید نمی شود. ولی فرمانده گردان که این حرف را شنید میخواست بیان کند که حجم آتش زیاد است، با لهجه لری گفت: ای لیاقت پیاقت نیخوا ریگانم اگه بیاد شهید وابو: این لیاقت نمی خواهد، ریگان هم اینجا باشد شهید می شود!

رونالد ریگان

راوی: سردار رشید اسلام؛ علی حیدری

_________________

پ ن: ریگان رییس جمهور وقت آمریکا بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۶
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب

من خندانم !

توی اردوگاه همه دور هم نشسته بودیم و گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم. یکی از بسیجی‌ها وارد جمع ما شد و از مهدی خواست تا روی پیراهنش با خط خوش و درشت چیزی بنویسد. می‌گفت: «هر چی شما دوست دارید بنویسید.»
مهدی با خنده گفت: «بله، حتما.»
فهمیدم که شوخی طبعی‌اش گل کرده. مهدی بسیجی را جلوی رویش نشاند و با ماژیک روی پیراهنش نوشت: «مهدی خندان... هاهاها !!
گفت: «نوشتم، پاشو برو.»
آن بسیجی هر چه خواست بداند که روی پیراهنش چه نوشته، مهدی جوابی نداد. گفت: «برو نشون بچه‌ها بده تا از این خط خوش من سرمشق بگیرند!»
او رفت و چند دقیقه بعد دوان دوان برگشت. مانده بود شکایت کند یا بخندند.
 
" شهید مهدی خندان ، فرمانده تیپ یکم عمار ، لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)"
منبع: طلاییه
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۴
افسر ولایی مهدی(عج)

به نام خدا

ریشتو روی پتو میذاری یا زیرش؟!
بعد از ظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دو کوهه ایستاده بودیم و با هم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذرخواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین...
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟


حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
افسر ولایی مهدی(عج)

به نام خدا

مهر 1361 – منطقه سومار
عملیات مسلم بن عقیل
هر وقت برادر "صیاد محمدی" - معاون گردان - به چادرمان می‌آمد و می‌رفت، این سؤال برای همه‌مان پیش می‌آمد که:
- چرا برادر صیاد همیشه به طرف چپ تکیه می‌دهد و کج می‌نشیند؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۰
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب

اینها دیونه اند یا اجنه ؟!‌...

خرمشهر بودیم !

آشپز و کمک آشپز، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها ناآشنا. آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چید جلوی بچه ها. رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! یادتون نره ! )) آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلوی هر نفر و رفت. بچه ها تند نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد؛ تعجب کرد. تند و تند برای هر نفر دوتا کوکو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هائی که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع کردند به گفتن شعار همیشگی: (( ما گشنمونه یاالله ! )). که حاجی داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟ آشپز دوید روبروی حاجی و گفت: حاجی! اینها دیگه کیند! کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!! فرمانده با خنده پرسید چی شده؟! آشپز گفت تو یه چشم بهم زدن مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند!!! آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نونها و کوکوها رو یواشکی گذاشتند تو سفره. حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاهاشون رو نخوردند! آشپز نگاه سفره کرد؛ کمی چشماشو باز و بسته کرد. با تعجب سرش رو تکونی داد و گفت: جل الخالق!؟ اینها دیونه اند یا اجنه؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه ... هنوز نرفته بود که صدای خنده ی بچه ها سنگرو لرزوند ...

منبع» نسیم شهادت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)

بسمه تعالی

به شرط سوت بلبلی!!!
من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را می شناختیم! فرستادنمان دژبانی و شدیم نگهبان. خیلی شاکی بودیم. همان شب اول قرار شد دو نفری بایستیم جلوی در ورودی پادگان. حالا چه موقعی است؟ ساعت دو نصف شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خط خطی و کشمشی. حسین که خیلی حرص می خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک می شود و باید یک آفتابه آب ببریم!» پقی زدم زیر خنده. حسین عصبانی شد و می خواست بزندم که از دور چراغ های یک ماشین را دیدیم که می آید. حسین گفت بعداً حسابم را می رسد.


ماشین رسید. طبق آموزشی که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک نگهبانی و حسین جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشین بودند(ریشو و با جذبه). حسین گفت: «برگه تردد!» نفری که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر. ما غریبه نیستیم.» حسین گفت: «برادر برادر نکن. من غریبه و آشنا حالیم نیست. برگه تردد لطفا!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذیت نکن. برو کنار کار داریم!» مرد کناری راننده به راننده اشاره کرد که چیزی نگوید. بعد از جیب بلوزش دسته برگی در آورد و شروع کرد به نوشتن.
حسین پوزخند زد و گفت: «آقا را. مگر هرکی هرکی است؟ خودت می نویسی و خودت امضا می کنی؟ نخیر قبول نیست.» راننده عصبانی شد و گفت: «بچه برو کنار. من حالم خوب نیست.» حسین زد به پر رویی و گفت: «بچه خودتی. اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام. سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پقی زدم زیر خنده. آن سه هم خندیدند. حسین بهم چشم قره رفت. مرد کنار راننده گفت: پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهی تا بیایند این جا. آنها ما را می شناسند.»
مگر هرکی هرکی است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟ نخیر.
دیگر حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمی شود. آن سه هم کم کم داشتند اخمو می شدند. رفتم جلو وساطت کنم که حسین «هیس» بلندی کرد و نطقم کور شد. بعد رو کرد به راننده و گفت: «به یک شرط می گذارم تلفن کنی. باید سوت بلبلی بزنی!» راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد. اما مرد کناری اش دستش را گرفت و رو به حسین گفت: «باشه برادر. من به جای ایشان سوت بلبلی می زنم.» بعد به چه قشنگی سوت بلبلی زد. بعد رفت و تلفن زد. چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان می آیند. فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر. فرمانده مان تا رسید می خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت. فرماندهان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت: «شما ایشان را نشناختید! ایشان فرمانده لشکرند!»
حسین از خجالت پشت سرم قایم شد. فرمانده لشکر خندید و گفت: «عیب ندارد. عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلی حسابی زدم!» من و حسین با خجالت خندیدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۶
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب

بخورید و بیاشامید... اگر دیدید!!!
در منطقه ماووت بودیم، سال 66 ماشین غذا را عراق زده بود. داغ شکم جداً سخت است! خدا برای هیچ کس نیاورد. وقت غذا بود، مثل بچه های مادر از دست داده، هر کس گوشه ای زانوی غم بغل گرفته بود.
شعار آن روز ما این بود :

بخورید، بیاشامید! البته اگر دیدید و دستتان به آن رسید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۱
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهدا

ترکش بیت المال!!!
می گفت: مواظب باشید، هر چه دم دستتان رسید نخورید. خصوصاً تیر و ترکش، اینها بیت المال است. حساب و کتاب دارد. فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچاره عراق است. از گلوی خودشان بریده اند، سر وته خرجشان را زده اند شندر غاز تهیه کرده اند و داده اند برای مهمات، آنوقت شما راه به راه آنها را می خورید و شهید و مجروح می شوید؛ این درست است؟ نشنیده اید که فی حلالها حساب و فی حرمها عقاب! دنیا ارزش ندارد. یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۳
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب النور

به کوله پشتی ام برس!

به کوله پشتی ام برس!
یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نی‌زارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان از جلوی دشمن در آمدیم.
آن‌ها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.
سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم. اما این کار طول کشید و چند تن از بچه‌ها به شهادت رسیدند.
وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، یکی از بچه‌ها که در بذله‌گویی و شوخ‌طبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده بود.

بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می‌ریختم، پرسیدم: کجات تیر خورده؟ حرف بزن! بگو کجات تیر خورده؟ او در حالی که سعی می‌کرد خود را زار نشان دهد،
گفت: کوله‌پشتیم، کوله‌پشتیم ....
من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کوله‌پشتیت چی؟! ...
گفت: خودم هیچیم نشده، کوله‌پشتیم تیر خورده به او برس! تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلوله‌ای به او اصابت نکرده، خدا شکر کردم.
هنوز می‌خواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که متوجه شدم چه حالی از من گرفته.
می‌خواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من.
معذرت‌خواهی کرد و گفت: لبخند بزن دلاور! من هم خنده‌ام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم.
منبع :مجله شمیم عشق
راوی : منصور امیرپور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۴
افسر ولایی مهدی(عج)

»»» پست ثابت فراخوان ترکش خنده «««

بسم ربّ الشهدا و الصدیقین؛

معبر سایبری دریچه انتظار، به مناسبت هفته دفاع مقدس و میلاد امام علی النقی(ع)، و در راستای ترویج سبک زندگی شهدا، جانبازان و ایثارگران، آزاده ها، بسیجی های مساجد و دانشجویی، ادارات و... و با هدف آشنایی با اخلاق و روحیات شاد و بانشاط نیروهای ارزشی انقلاب اسلامی، اقدام به برگزاری فراخوانی جامع، تحت عنوان «ترکــش خنده» در فضای مجازی نموده است؛

با وجود فراخوان های مشابهی که در اینترنت ایجاد شده است، در این فراخوان، بصورت جامع، خاطراتی از شوخ طبعی های تمام نیروهای ارزشی و انقلابی کشور، گردآوری و علاوه بر نشر در وب، به چاپ خواهد رسید.

بزرگوارانی که می توانند " خاطرات کوتاه و طنزآمیز " خود را برای ما ارسال نمایند، شامل:

خانواده های معظم شهدا – جانبازان – آزادگان – خادمان و زائران راهیان نور – بسیجی های مساجد – بسیجی های دانش آموز و دانشجو – بسیجی های هیئت ها - بسیج های اساتید و ادارات و...

در ادامه مواردی جهت کمک به ارسال خاطرات شما آمده است:

موارد فراخوان(خاطرات طنز ارزشی):

خانواده های معظم شهدا و جانبازان:

- شوخ طبعی های شهید با همسرش

- شوخ طبعی های شهید با فرزندان

- شوخ طبعی های نماز و نیایش

- شوخ طبعی ها با مسوول تدارکات

- شوخ طبعی ها با فرمانده

- شوخ طبعی ها در عملیات

- و...

آزادگان:

- شوخ طبعی های اسرا با هم

- سرکار گذاشتن افسرهای عراقی

- و...

بسیج های مساجد، دانشجویی و... :

- شوخ طبعی در دفاتر هنگام فعالیت

- سرکار گذاشتن دوستان

- شوخ طبعی های هنگام چاپ و توزیع نشریه

- شوخ طبعی های هنگام برگزاری نمایشگاه و همایش ها

- و...

انتظار می رود با اطلاع رسانی این فراخوان در اجر معنوی و اخروی آن سهیم باشید؛ عزیزانی که تمایل به همکاری در این خصوص دارند، می توانند در قسمت "خبرنگار افتخاری" از منوی بالای سایت خاطره 313 ، ثبت نام کنند.

طربقه ارسال:

تو قسمت نظرات وب، یا از طریق ایمیل زیر خاطره تون رو با نام واقعی و یا مستعار بفرستین؛

ضمنا اگه ایده ای در مورد این فراخوان یا فراخوان های مشابه در سایت، دارین، از همین طریق در میان بذارین.

وب: khatereh313.blog.ir

ایمیل: khatereh313@yahoo.com

 لطفا این فراخوان را در وبسایت ها و وبلاگ هایتان بازنشر کنید

و­السلام/

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
افسر ولایی مهدی(عج)