ان شاٱلله که بتونیم از آمران بمعروف و ناهیان از منکر باشیم .
خانم محجبه ای از در وارد می شود و یک راست می آید جلوی میز!
سلام می کند و می گوید:
آقا! شما که غریبه نیستین… جای برادر ما… ؛ می دونید من و شوهرم همدیگر رو خیلی دوست داریم ولی از هم بدمون می آید!!!
یه کتابی ندارین که بخونیم این وضعیت درست بشه؟!
محسن که حاج و واج مانده که چه بگوید… فکر می کند شاید کتاب «بروید با هم بسازید» دردشان را دوا کند…
بعد هم همان خانم می گوید کتابی ندارد که آدم رو به خدا نزدیک کنه؟!
و من می گویم:
إِنَّ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَاتِ سَیَجْعَلُ لهَُمُ الرَّحْمَانُ وُدًّا
خداى رحمان کسانى را که ایمان آورده اند و کارهاى شایسته کرده اند، محبوب همه گرداند!
_______
منبع: وبلاگ کتابستان
السلام علیک یا حسین ابن علی(علیه السلام)
تازه فارغ التحصیل شده بودم و دنبال کار میگشتم... ؛
این روزنامه اون روزنامه تا یه کار خوب پیدا کردم، شماره رو برداشتم؛ زنگ زدم! یه خانومی گوشی رو برداشت؛ گفتم که واسه کار زنگ زدم؛ خیلی تحویلم گرفت و یه سری اطلاعات عمومی ازم گرفت و معدلم رو پرسید و چون معدلم خوب بود خیلی دیگه تحویل گرفت... خلاصه گفت فردا فلان ساعت بیا دفتر که فرم پر کنی...
فرداش رفتم به آدرسی که داده بود؛ یه دفتر خوب تو یه جای خوبتر... ؛
به محض اینکه رفتم تو، بدون اینکه خودم رو معرفی کنم، گفت بفرمایید؟ چه امری داشتید؟! گفتم واسه کار اومدم! دیدم خیلی با بی تفاوتی داره جوابم رو میده و از اون همه تحویل گرفتنایی که دیروز داشت خبری نبود...
زن و شوهری داخل تاکسی شدند. پس از دقایقی راننده تاکسی به مرد گفت: به خانومتون بگید رژش را عوض کند؛ من از این رنگ خوشم نمی آید!
مرد عصبانی شد. یقه ی راننده را گرفت. چندین فحش نثار راننده کرد و به او گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی. مگه خودت ناموس نداری؟ رنگ رژ خانوم من به تو چه ربطی داره؟
راننده لبخندی زد و گفت: اگر به من ربطی نداره پس برای کی آرایش کرده؟ اگر برای شما بود که در خانه این کار را میکرد!
مرد یقه ی راننده را ول کرد و خشمش را فرو برد. بعد یک دستمال به همسرش داد تا رژش را پاک کند
منبع: دخترک چادر به سر
آنان چفیه داشتند... من چادر دارم...
من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است...اما چادر از چفیه بهتر است....
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...
آنان با چفیه گریه های خود را می پوشاندند... من در مجلس روضه با چادر صورتم را می پوشانم واشک هایم را به چادرم هدیه می دهم...
آنان با چفیه زندگی می کردند... من بدون چادرم نمی توانم زندگی کنم...
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند... من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...
منبع: دخترک چادر به سر
دوسال بود باهاش دوست بود؛ مادرش از مادرم همون اول خواستگاری کرد!
منو به همه فامیلاشون معرفی کرد؛
اصلا فکر نمیکردم سر کاری باشه، میدونید بعد دوسال بهم چه اس ام اسی داد؟؟؟
اینم از اس ام اسش:....
« سلام هر چی فکر میکنم میبینم ما به درد هم نمیخوریم؛
من شاید نتونم تو رو خوشبخت کنم و اون زندگی رو که دوست داری واست بسازم.
راستی خواستم یه چیزی رو بهت بگم که تو دوستی های دیگت واست بشه تجربه؛
البته شاید از دستم ناراحت شی! ولی بگم بهتره...
مادرت از میان خانه ها زنگ خانه ی ما را زد که دنبال دختری بگردد که به قول پسرش چادری ِ fresh باشد!
مادرت زنگ خانه ی ما را زد؛ مهمان خانه ی ما شد؛ فکر کردم دنبال کسی هستید که مثلا روسری های رنگی بپوشد و از این چادرهای کن کن عبایی بپوشد و وقتی می رود بیرون شاید کمی آرایش کند و روسری اش را مدل جدیدی بپوشد! حتی تر ابروهایش را رنگ کرده باشد!
بسم رب المحبوب؛
نیمه ی شعبان امسال در یه پارکی یه مراسم جشن راه انداخته بودن جمعیت عجیبی اومده بود متاسفانه خیلی ها هم حجاب مناسبی نداشتن؛ بعد از یه برنامه، قبل از اینکه مجری بره رو سِن، یه اتفاق عجیب افتاد!
یه دختر خانوم کوچولو پرید روی صحنه و میکروفن رو برداشت؛ تقریبا شش ساله می خورد!
انگار منتظر چنین فرصتی بود که بره بالای سِن مجری و مسئولین مراسم از تعجب دهنشون وا مونده بود
به هم می گفتن: این بچه کیه؟! چرا رفته اون بالا؟! چی میخواد بگه؟!
دختر بچه میکروفن رو روشن کرد و با صدای بلندی رو به جمعیت گفت:
- کیا خدا رو دوست دارن؟ هر کی خدا رو دوست داره دستاشو بگیره بالا؟!
دختر به خدا گفت: چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان آشکار نکنم ؟!
خدا گفت: زیبای من؛ تو را فقط برای خودم آفریدم .
دخترک پشت چشمی نازک کرد و گفت : خدا که بخل نمی ورزد؛ بگذار آزاد باشم...
" خدا چادر را به دخترک هدیه داد "
دخترک با بغض گفت: با این؟ اینطور که محدودترم . اصلا میخواهی زندانی ام کنی؟! یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟!
بسم رب النور؛
بخاطر چادر از مصاحبه رد شدم!
مصاحبه ای که دومین نمره آزمون مدرسی زبان انگلیسی رو توی استان کسب کرده بودم. اما دو نفر آقا و خانمی که از تهران جهت مصاحبه تشریف آورده بودن و خانم که نگو انگار محل کسب علم و ادب و دانش رو با کجای اروپا عوضی گرفته بود!!
(شرمنده ام که توضیح می دم اما بخدا قسم . ناخنها حداقل دو سانت با لاک های رنگین . آرایش صورت که واویلا و نوع پوشش که خدا می داند و بس و موها که یک وجب بیشتر بیرون با رنگ و مش خود نمایی می کرد) .
علی رغم پاسخ کامل و محاوره ای به زبان انگلیسی که به سوالات ایشان دادم و آقای همراه ایشان که بیان بنده رو تایید می کرد، این خانم با نهایت بی احترامی در حالیکه با نوک ناخن دوسانتی اش لای دندانش را خلال می کرد گفت: برای جواب یه هفته دیگه مراجعه کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
مادرم من رو قسم می داد که مثل خواهرم حزب اللهی نشم….
من و خواهرم از دو راه مختلف با حجاب شدیم؛ خانواده ی من ۵ نفره هستن. مادر و پدر و دو تا خواهر بزرگتر. تو فامیل ما خانم ها جلو نامحرم روسری نمیذارن. آستین کوتاه می پوشن ولی لباس هاشون گشاد و پوشیده است. آرایش ما آرایش هم زیاد نداریم.
خواهر وسطیم همین جوری الکی بدون این که خوشش بیاد نود و نهمین رشته در انتخاب رشته دانشگاهیش رو زد علوم قرآنی و قبول شد! بعدش به خاطر درس هایی که خونده بود یهو عاشق چادر شد و چادری شد. هم بیرون از خونه و هم توی خونه جلوی پسر عمو و پسر دایی و … .
با تبلیغ حجاب هیچ کس با حجاب نشده. هر چی بوده از عشق به خدا و عشق به بندگی او شروع شده. |
اما برگردیم عقب تر.
چند وقتی بود خدا خیلی بهم معجزه نشون می داد. همش اتفاق های باور نکردنی و خیلی شیرین برام اتفاق می افتاد و من معتقد بودم این فقط و فقط کار خداست. اون موقع من حتی نماز هم نمی خوندم. یه روز به خودم گفتم خدا این قدر بهت لطف کرده؛ تو نمی خوای جبران کنی و از خجالتش در بیای؟
در یک خانوادهی سنتی ایرانی بزرگ شدم و شکل گرفتم. با مفاهیم اسلامی و قرآنی، فقط به صورت ظاهری آشنا بودم. از بچگی نماز میخواندم، روزه میگرفتم و حجابی معمولی و ساده داشتم، ولی حتی اگر منزل نزدیکان میرفتم و شب میماندم، در تاریکی شب هم روسری و حجابم را محکم نگاهبانی میکردم که مبادا کسی مرا بیحجاب ببیند. با وجود اینکه هیچ اجباری بالای سرم نبود، فقط به این دلیل که در تمام حالات، خدا را شاهد بر تمام افکار و اعمالم میدیدم و رضایت او را میخواستم.
دوران دانشجوییام را در دانشکده پزشکی یکی از دانشگاههای تهران سپری کردم. در آن زمان هم پوششم مانتویی معمولی با مقنعهای ساده بود.
به نام او که خواست و شد....(کن...فیکون)
اگه بخوام ماجرای چادری شدنم رو بگم باید برگردم به قبل...
و اگه بخوام قبل رو بگم باید بچگیم رو براتون تعریف کنم...
خب... راستش من تو بچگی از دیوار راست بالا میرفتم( حالا نه که الان نمیرم...) این دیوار راست رو که میگم شوخی نمیکنما... خونه ما قدیمی و بزرگ بود... ته اطاق پذیرایی یه کمد بزرگ بود که نصفش شیشه ایی و مات بود و یه جورایی لحاف تشک و اینا میچیدیم توش...آخه ما سابقه مهمون که شب خونمون بخوابه زیاد داشتیم... به اصرار من که نمی کشیدم رو زمین بازی کنم کمد رو با چوب قسمت به دو طبقه بالا و پایین کردند..
و طبقه بالاش شد اطاق کوچک من که تنها راه ورودیش پنجره های بالایی کمد که از بیرون باز میشد و البته لحاف تشک ها... که چون مادر بنده حساس به تمیزی بودند و هستند بنده حق نداشتم از رو تشک ها برم بالا و به طبقه بالا برسم... بگذریم! خلاصه اینکه ما از همان ابتدا دیوار راست بالا رفتن رو خوب یاد گرفتیم و نیازی در ما پدید آمد به نام: پــــــــرواز!