خاطره 18 (فراخوان حریم آسمانی) / خودت را به خدا بسپار بانو...
دختر به خدا گفت: چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان آشکار نکنم ؟!
خدا گفت: زیبای من؛ تو را فقط برای خودم آفریدم .
دخترک پشت چشمی نازک کرد و گفت : خدا که بخل نمی ورزد؛ بگذار آزاد باشم...
" خدا چادر را به دخترک هدیه داد "
دخترک با بغض گفت: با این؟ اینطور که محدودترم . اصلا میخواهی زندانی ام کنی؟! یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟!
خداوند قاطع جواب داد: بدون چادر، اسیر نگاه های آلوده خواهی شد. هرچیزِ قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند؛ تو جواهری .
دخترک با غم گفت: آخر ... آخر؛ آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت؛ نه نگاهی به سمت من خواهد افتاد و نه کسی به من توجه میکند.
خداوند عاشقانه جواب داد: اشتباه فکر میکنی! من خریدار توام.
آدمیانند و هزاران نوع سلیقه؛ هرطور که بپوشی و بیارایی، باز هم از تو راضی نمی شوند. اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟! آن نگاه ها مصدومت میکند...
دخترک قشنگ! وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم برمیداری، فرشته ای!
دخترک گفت : مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟ اینطور ساده که نمیشود؛ میخواهم جذابتر شوم و خریدنی!
مداد شمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد. ماژیک مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید. آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه های مفت و رایگان! دخترک چون عروسکی در بازار دنیا، پشت ویترین خیابان، خود را به نمایش که نه، به فروش گذاشت .
برچسبی روی هرنگاه دخترک به چشم میخورد "حراج شد" ؛ هرکس رد میشد میگفت: آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان رد شدند . . . و هیچ کس نخریدش؛ جزنگاه های حریص و دلهای مریض
و کسانی که فقط برای خوشی خودشان او را به بازی میگرفتند؛
آیا ارزش او همین قدر بود؟؟!
منبع: پرنسس های چادر به سر