
آنچه از دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و زمان دانشجوییام به یاد دارم، این است که همیشه با چیزی در درونم آرامش مییافتم، صحبت میکردم و از همصحبتیاش لذت میبردم، به نصیحتهایش گوش جان میسپردم و هرگاه نافرمانیاش میکردم، تا مدتها دلچرکین و پژمرده بودم، مثل بچهای که پدر و مادرش با او قهر کردهاند.
در یک خانوادهی سنتی ایرانی بزرگ شدم و شکل گرفتم. با مفاهیم اسلامی و قرآنی، فقط به صورت ظاهری آشنا بودم. از بچگی نماز میخواندم، روزه میگرفتم و حجابی معمولی و ساده داشتم، ولی حتی اگر منزل نزدیکان میرفتم و شب میماندم، در تاریکی شب هم روسری و حجابم را محکم نگاهبانی میکردم که مبادا کسی مرا بیحجاب ببیند. با وجود اینکه هیچ اجباری بالای سرم نبود، فقط به این دلیل که در تمام حالات، خدا را شاهد بر تمام افکار و اعمالم میدیدم و رضایت او را میخواستم.
دوران دانشجوییام را در دانشکده پزشکی یکی از دانشگاههای تهران سپری کردم. در آن زمان هم پوششم مانتویی معمولی با مقنعهای ساده بود.