حمید متوجه او شد. پرسید: این لباسها مال توست ؟
کدام لباس ها را می گفت، این چند دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود .
آره همه اش مال منه چطوره ؟
بعضی وقتها نگاه عمقی، ساده و زیبا به ازدواج آینده اون رو بیمه خواهد کرد .
نظر آقای محمدعلی درخصوص این عمل زیبا:
1- بنده مقلد حضرت آقا هستم و نظر ایشون رو هم مطالعه کردم؛
یک ماه پیش:
من: آقا سید فردا عقد دوستمه
آقا سید: کدوم دوستت؟
من:زهرا.ولی چون جشن عقده و خصوصیه فقط من دعوت شدم
آقاسید:کجا هست مراسم؟
من هم آدرس رو می گم.
فرداش که یه شب بارونی بود آقا سید به دلیل دور بودن راه می شینه تو ماشین دم تالار تا من برم و برگردم....
(البته منم شام نموندم و اومد پیش آقاسیدم)
دیروز:
آقاسید: راستی فردا شب عروسی دوستمه!
من:آخ جون
آقا سید:اما نمی دونم مجردی دعوتم یا متاهلی؟!
من: اشکالی نداره.شما خودت برو.من اونجا کسی رو نمی شناسم
( و بماند عروسی هایی که آقا سید به خطر من اومده بود و کسی رو نمی شناخت و به قول خودش شده بود مخبرالدوله سر سعدی!!!)
آقاسید:نـــــــــع! من که مجردی شما رو نمی ذارم برم!!!
من:
شرمنده می شوم از این همه محبت و وفاداری...
خدایا شکرت برای داشتن همسری که مومن است و قلب من هر لحظه بیشتر از قبل از عشقش سرشار می شود....
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
«کل من اشتد لنا حبا اشتد للنساء حبا ; هر کس بیشتر دوستدار ما (خاندان عصمت و طهارت) باشد،با همسرش نیز بیشتر دوستی می کند .»
__________
یکی از سخت ترین کارهای زندگی من( فعلا) حمام کردن بچه هاست. انقدر هر دوشون برای حمام رفتن اذیت می کنن که واقعا روزی که بخوام ببرمشون حمام، نیاز به انرژی فوق العاده دارم یا مریض می شم.
دیروز هم یکی از همون روزها سخت و سنگین بود.
توی حمام، داشتم موهای محدثه خانم رو می شستم. صورتش رو هم با همون شامپو بچه شستم.
شامپو، چشمهاش رو نمی سوزونه اما اصرار داره سریع صورتش شسته بشه. خواستم آب بریزم صورتش رو بشورم، آب داغ بود. تا اومدم آب با دمای مناسب بریزم روی صورتش، نزدیک به یک دقیقه طول کشید. خیلی بیقراری می کرد. می خواست خودش آب بزنه به صورتش و دستش رو توی دستم می آورد و باعث می شد من دیرتر بتونم آب براش آماده کنم.
یهو با تحکم بهش گفتم: دستت رو بکش! یک لحظه آروم باش تا آب بریزم روی صورتت!
یاد خودمون افتادم و خدا
گاهی اوقات، خدا کاملا خواسش به حل مشکل ماست و زمینه چینی کرده برای حل مشکل ما!
دستم رو بگیر...
ظهر نیمه ی شعبانه...
به نام خدا
- امروز برا ناهار چی بپزم؟
- نمیدونم هرچی خواستی
-هیچی به نظرم نمیرسه! چی درست کنم آخه!
-خب عزیز من، هربار بهت میگم که یسری از غذاها رو بگو تا من انتخاب کنم ازشون
.
.
یکبار که هر دو حوصله داشتیم، نشستم و سر فرصت اسم تمام غذاهایی که تا به حال درست کرده بودم و یادم بود را به همسرم گفتم و او هم به هر کدام A B C D نمره داد.
الان آن لیست را مرتب کردهام و آخر گنجینهام نوشتهام. اعیاد و مناسبتهای خاص میروم سراغش و یکی از A ها را انتخاب می کنم!منبع: همسر بهشتی
بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای ازدواج حسین و هانیه
یه شب سر سفره بود که مامانش بهش گفت کارات رو ردیف کن دو روز دیگه می خوایم بریم خواستگاری...
حسین که خیلی خوشحال شده بود پرسید: پس بالاخره پیدا شد. خدایا شکرت! حالا کی معرفی کرده؟ مطمئنید که دختر خوب و باایمانیه؟ ...
مامانش که از سؤالای پشت سر پسر، گیج شده بود، گفت : یکی از دوستام که خیلی آدم مطمئنیه معرفی شون کرده. ظاهراً یکی از فامیلای نزدیک شون. اون که خیلی تعریف دختر و خونواده اش رو کرد.
حسین گفت: شرایط الآن زندگی و کارم رو بهشون گفتید؟
مادر جواب داد: آره. خیالت راحت؛ باباش گفته همینکه بدونم پسر، باایمان باشه و اهل کار کردن و کسب روزی حلال، اجازه میدم بیان خواستگاری. حالا اینکه دختر و پسر حرف بزنن و به نتیجه برسن یا نه، به خودشون مربوطه ...
پسر، یه نفس عمیقی کشید و کنار سفره ی غذا، به سجده افتاد... خوشحال بود که خونواده ای پیدا شده که ایمان براشون حرف اول رو می زنه و این خیلی مهم بود چون خود حسین هم همین اعتقاد رو داشت که اگه دو طرف باایمان باشن، تو زندگی کمتر دچار مشکل میشن و...
سوگند به روز وقتی نور میگیرد و به شب وقتی آرام میگیرد که من نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام
ضحی ۱تا ۳
افسوس که هرکس را فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به مسخره گرفتی
یس ۳۰
و از تمام پیامهایم روی برگرداندی
انعام ۴
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
انبیا ۸۷
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری
یونس ۲۴
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
حج ۷۳
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت
فرورفتند و تمام وجودت لرزید گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم
که باورم میکنی اما به من شک داشتی
احزاب ۱۰
تا زمین با آن وسعت بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ
آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری ، پس من به سوی تو بازگشتم تا
تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن
توبه ۱۱۸