خاطره 13 (فراخوان حریم آسمانی) / چادر مث رفیقمه!
به نام او که خواست و شد....(کن...فیکون)
اگه بخوام ماجرای چادری شدنم رو بگم باید برگردم به قبل...
و اگه بخوام قبل رو بگم باید بچگیم رو براتون تعریف کنم...
خب... راستش من تو بچگی از دیوار راست بالا میرفتم( حالا نه که الان نمیرم...) این دیوار راست رو که میگم شوخی نمیکنما... خونه ما قدیمی و بزرگ بود... ته اطاق پذیرایی یه کمد بزرگ بود که نصفش شیشه ایی و مات بود و یه جورایی لحاف تشک و اینا میچیدیم توش...آخه ما سابقه مهمون که شب خونمون بخوابه زیاد داشتیم... به اصرار من که نمی کشیدم رو زمین بازی کنم کمد رو با چوب قسمت به دو طبقه بالا و پایین کردند..
و طبقه بالاش شد اطاق کوچک من که تنها راه ورودیش پنجره های بالایی کمد که از بیرون باز میشد و البته لحاف تشک ها... که چون مادر بنده حساس به تمیزی بودند و هستند بنده حق نداشتم از رو تشک ها برم بالا و به طبقه بالا برسم... بگذریم! خلاصه اینکه ما از همان ابتدا دیوار راست بالا رفتن رو خوب یاد گرفتیم و نیازی در ما پدید آمد به نام: پــــــــرواز!
یه رابطه منطقیه دیگه... اگه از جایی بالا بری باید از اونجا بپری پایین و من عمرا راه پایین اومدن رو انتخاب نمیکردم...
خب حالا که چی که اینا رو گفتم؟ من از مهد کودک چادر سرم کردم...تقریبا از 5 سالگی... و آرزوی پرواز برایم از 7 سالگی شروع شد...
و چادر برام مث دو تا بال بود... میرفتم بالای کمد و از اونجا با چادر میپریدم پایین...(البته دور از چشم مامانم)
یا میرفتم بالای درخت انجیر و مو توی حیاط و با چادرم خونه جنگلی میساختم... چادر برام یه هم بازی بود... بال پروازم بود.... حتی گاهی شبا رو اندازم بود... من اولین چادرم رو خوب یادم هست... یک وجب پارچه براق مشکی دور توری که با دستای مادرم دوخته شده بود... و حتی صدای چرخ خیاطی رو وقت دوختنش...
این اوضاع ادامه داشت تا سن راهنمایی... بابام وقتی منو میبرد پارک... میگفت چادرتو بده به من و راحت بازی کن... اما من بی چادر راحت نبودم... آخه هم بازیم بود... بابام میگفت میخوری زمین... ولی من با چادر...میدویدم...میپریدم....اوج میگرفتم... به سن دبیرستان که رسیدم فهمیدم چادر سر کردن آدابی داره... نباید مث زورو رهاش کنی...این بی احترامیه به رفیقته... نباید وقتی سرته بلند بلند بخندی... این بی احترامی به رفیقته... نباید حتی از تو خیابون یلخی رد بشی...آخه این بی احترامی به رفیقته... خب منم رفیقمو دوس داشتم...
وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی دلم شکست... خیلی ها با رفیقشون بد رفتاری میکردن... کم کم رفاقتشون رو زیر پا میذاشتن...
و... بگذریم...
سال اول دانشگاه اسمم عمره دانشجویی در اومد... رفتم مکه و مدینه... بگذریم از اینکه چه ها از دخترای ایرانی دیدم... اما... وقتی مدیر کاروانمون آقای احمدی بهم گفت که افتخار کرده که ما(من و چادرم) تو کاروانشونیم... فهمیدم که رفیقم خیلی با معرفته...
آنقدر خوب عیب هامو پوشوند که بقیه بهم افتخار کردند... من و چادرم هم رو خیلی دوس داریم...
رفاقتمون هم مال یه شب و دو شب نیست... از بچگی با هم بزرگ شدیم...
راستش من نمیفهمم اینا که میگن حجاب محدودیته چی میگن؟ ایراد از منه؟ یا از اونا؟ من نمیفهمم اینا که از همون بچگی هم میگفتن سختت نیست با چادر؟؟! چی میگن؟؟! آخه من و چادر این حرفا رو نداریم با هم...
الچادر حُبی... یعنی عشق منه... یعنی مال منه... یعنی سهم منه... همین!
این مطلب رو برای مادرم خوندم و گفتند: یادمه که از در خونه تا مهد کودک رو با چادر ادای کفتر در میاوردی... و وسطای راه آنقدر فعالیت میکردی که خسته میشدی و چادرتو در میاوردی گوله میکردی و روبه من میگفتی: بیا مــــــــــال خـــــــــودت!!!!!!
بعدا نوشت: خب حالا یه چیزی... خب که چی؟؟! یعنی با یه حس پرواز و دو تا فقره خاطره من چادری شدم؟؟! خیلی مسخره است که!
این اصلا تا یه سنی جواب میده... همیشه که من کبوترانه فکر نمیکنم!!!!!
باید بگم که: شبهه بسیار وارده... بنده یک شانس بزرگ در زندگانی ام داشته ام... داشتن مادری که ذهنی خلاق و پاک و مومن دارد... و بیشتر حالات روحیم رو مدیون مادرم هستم...
من یک شبه چادری نشدم... و حتی خاطره بازی هم دخیل در چادری بودنم نبوده... درسته تا یه سنی پروانه ای بودم اما یه سنی هم رسید که جستجوگر شدم... و سوال ذهنیم بود که چــــــــــــــــــــــرا؟؟ آقا جون چرا باید 5 متر پارچه بپیچم دور خودم؟؟؟ خب مادر من از روز اول نگفت که چادر مثل صدف میمونه و این حرفا...
تا یک سنی منو انذار داد تازه نه مستقیم...( یعنی تو خونمون کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب رو میز بود... و مامانم نگفت بیا بگیر این کتابو بخون... می دونست که من روانی کتاب هستم خودم برمیداشتم با داداشام این کتابو میخوندیم و یه جورایی می ترسیدیم که ما رو هم ببرن جهنم!!! بچه بودیم دیگه... نمیفهمیدیم که چی به چیه!(حالا نه که الان خعلی میفهمیم...)
بعد از این مرحله منو گذر داد... وعده های خدا رو بهم گفت: خدا تو خیلی دوست داره...خدا میبرتت بهشت... خدا مهربونه...و فلان...
اینجا استپ... تو پرانتز داشته باشید که: در همین اثنا بنده از اونجایی که خیلی کتابخور بودم و غذای مورد نیازم از مجله های کیهان بچه ها... بچه ها گل آقا... پوپک... سلام بچه ها... سروش کودکان و کتاب های داستان راستان...قصه های خوب برای بچه های خوب و ...تامین میشد بنابراین زمینه پذیرش مطالب دینی تا حدی در من ایجاد میشد...البته تا حدی... خب ما یه کتابخونه داشتیم تو همون اطاق پذیرایی که من از اونم بالا میرفتم!!!!(خب چکار کنم اخلاقم بوده) و طبقه بالاش کتابای ممنوعه بود...بیچاره مامانم فک میکرد من هیچ وقت اونا رو نمیبینم...
چه کتابایی؟ شریعتی... سروش... بزرگ علوی... و بقیه آدمای اون دوره....
این وسط من اتفاقی برام نیافتاد... چون هنوز نمیفهمیدم چرا اینا پشت کتابای کتابخونه جا ساز شدن...
فقط اسماشون رو حفظ شدم... مارکس... توده... آزادی... جمهوری.... شهید... و لغات دیگه...
بعد که مادرم از رو سوال پرسیدنای من فهمید در یک عملیات انتحاری اونا رو داد به جایی.... و برای من یک خروار کتاب جدید خرید...
من اون موقع به رمان طولانی خوندن افتاده بودم... اواخر دبستان و سن راهنمایی...همون سنی که جستجوگری در من فوران کرد....
کتابایی که زیاد الان خاطرتم نیس... اما ریحانه بهشتی بود و یه کتابی که درباره سرنوشت دخترایی که فرار میکردن یا دوست میشدن با پسرها هم بود که بعد از تعریف ماجرای خود دختره 3 4 صفحه فقط نصیحت داشت که من اونا رو رد میکردم و نمیخوندم.... و کتابای دیگه که الان زیاد یادم نیس...
حالا اینا رو گفتم که چی؟؟! یعنی اینکه مامان من خوراک فکری و زمینه پذیرش حجاب رو برای من فراهم کرد... یه سنی هم بهم دستور داد ها... اما از اونجاییکه ما رابطمون خیلی گل و بلبل بود من سرکشی نمیکردم خیلی(یعنی یه وقتایی هم سرکشی میکردم)
و این مساله زمانی سخت تر میشه که بدونید: در مهمانی های خانوادگیمون من تنها دختری بودم که چادر سرم بود(البته از سوم دبستان به طور همیشگی)...همه هم فشار می آوردن...هم به من هم به مامانم...که وای....این چه کاریه؟؟ بذار بچه آزاد باشه... !!! بذار لباساشو به همه نشون بده...
در اینجا منم خیلی حرصم میگرفت از این حرفا... حتی اگه احساس بدی هم داشتم از چادری بودنم تو اون جمع ها... میرفتم جلوی همونی که اینطوری میگفت میگفتم من خودم دلم میخواد... و طرف گوشاش سرخ میشد... این کارو میکردم که مامانم کم نیاره....و بخنده... مستقیما واسه حجاب نبود... بعد کم کم ایدئولوژیم شد... چون از طرف خانواده همه مخالفت میکردند... منم هی دلم میخواست خلاف جهت شنا کنم... کم کم وارد دبیرستان علوم و معارف کوثر شدم... و لازم به ذکره که اصلا نمیخواستم برم و کلی مقاومت از خودم نشون دادم... چون تحت تاثیر تبلیغات بودم که اینا خشکه مذهبن و اینا... اما با مامانم سر یه چیزی شرط بندی کردم و رفتم... و تحت آموزش های غیر مستقیم خانم سیدنیا قرار گرفتم که مبناش آزادی بود... آزادی در همه چی... ما رو محدود میکردن اما انقدر ظریف که ما اونم آزادی میدیدیم.... هر حرکتی دلمون میخواست در فضای دبیرستان میکردیم و ناظم ما خانم بختیاری همیشه با احترام و اسم کوچیک ما رو صدا میکرد... هنوز یادم هست... و ما غیر مستقیم داشتیم تربیت دینی میشدیم... از اونجایی که دبیرستان ما یک عمارت بزرگ و سر سبز بود... و منم تازه هری پاتر رو تموم کرده بودم و تحت تاثیر فضاش و فیلماش بودم فکر میکردم اینجا همون هاگواتزه (مدرسه هری پاتر) خب نتیجه چی شد؟! بعد از سال اول خودم نمیخواستم از اونجا بیام بیرون... آخه خیلی بهم خوش میگذشت... بعد کم کم کتابای شهید مطهری و چیزای دیگه زیر زیرکی به ما تدریس میشد و کلاس اخلاق که جز درسامون بود با شخص شخیص خانم سیدنیا باعث شد حجاب جز ایدئولوژیم بشه... و اصلا دغدغه پیدا کنم...و بعد هم دانشگاه رفتن و کم کم ولایت مداری و امام زمان و باقی قضایا که خیلی طولانی شد همشو با هم گفتم...
حالام که اینجا هستم و در خدمت شما... برام دعا کنید که مث تبلیغ صاایران بشم...هر روز بهتر از دیروز... !!!
همین!
علی علی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطره از: مهربون
مطلب شما در سایت کانون وبلاگ نویسان استان قم بازنشر داده شد
منتظر مطالب بعدی شما هستیم
باتشکر