حمید متوجه او شد. پرسید: این لباسها مال توست ؟
کدام لباس ها را می گفت، این چند دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود .
آره همه اش مال منه چطوره ؟
بسم الله
" یادم نمیرود
جشن ازدواج دانشجویی
کارگاه آموزشی
و صحبتهای مجری برنامه و صدای قهقهه دانشجوها!
یادم نمی رود چه لطیفه های ضد مرد و زنی میگفت و بچه ها ریسه میرفتن از خنده...
یادم نمیرود که هربار که خانم ها رو ضایع میکرد و آقایان مجلس با دست و سوت و فریاد همراهی اش میکردن، تو چه آرام و زیبا و دلنشین دستانم را می فشردی!
من همین ها را دوست دارم. همین احترام های عاشقانه را! همین عشق های محترمانه را!
"
____________
خاطره از: شمیلی
بسم الله الرحمن الرحیم
تو مترو با خواهرم وایساده بودیم که یهو یه خانم فروشنده شالش رو انداخته بود و گل سراشو روی سرش تبلیغ میکرد! بگیم، نگیم، چی بگیم و... تصمیم گرفتیم که بریم بگیم و ایستگاه بعد پیاده شیم و با مترو بعدی ادامه مسیرمونو بریم. خواهرم رفت جلو من عقبتر بودم (طوری که معلوم نبود باهمیم).
بهش گفت: خانم شالتونو سرتون کنین.
- من دارم جنسمو میفروشم، توی واگن خانم ها هم هستم.
- مترو دوربین داره، تو ایستگاه هم از بیرون دید داره!
- نخیر دوربین نداره و ...
بسم رب النور
اومده بودند خونمون مهمونی. در یه موقعیت مناسب که دور و برش خلوت شد رفتم جلوش وایستادم و میخواستم آروم بهش بگم بذار روسریت رو برات درست کنم و همزمان دستم رو بردم به طرف روسریش که دیدم پدرش داره بهم میگه: به مادرش بگو!
حدود ۲۰ سالی بیشتر نداشت. شاید اگر بگویم دستمال سر از نوع میکروسکوپی ها سرش می کرد، بیشتر به واقعیت شبیه است تا بگویم روسری می پوشید! از آن دخترهایی بود که بقول بعضی می گویند: آخرشه!
قبل از ماه رمضان بود. وقتی برای مشاوره به اتاق من آمد با روزهای قبل خیلی فرق می کرد؛ مقنعه سر کرد هر چند هنوز موهایش بیرون بود اما آن تیپ کجا، مقنعه امروزش کجا؟!
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!
خانم محجبه ای از در وارد می شود و یک راست می آید جلوی میز!
سلام می کند و می گوید:
آقا! شما که غریبه نیستین… جای برادر ما… ؛ می دونید من و شوهرم همدیگر رو خیلی دوست داریم ولی از هم بدمون می آید!!!
یه کتابی ندارین که بخونیم این وضعیت درست بشه؟!
محسن که حاج و واج مانده که چه بگوید… فکر می کند شاید کتاب «بروید با هم بسازید» دردشان را دوا کند…
بعد هم همان خانم می گوید کتابی ندارد که آدم رو به خدا نزدیک کنه؟!
و من می گویم:
إِنَّ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَاتِ سَیَجْعَلُ لهَُمُ الرَّحْمَانُ وُدًّا
خداى رحمان کسانى را که ایمان آورده اند و کارهاى شایسته کرده اند، محبوب همه گرداند!
_______
منبع: وبلاگ کتابستان
السلام علیک یا حسین ابن علی(علیه السلام)
تازه فارغ التحصیل شده بودم و دنبال کار میگشتم... ؛
این روزنامه اون روزنامه تا یه کار خوب پیدا کردم، شماره رو برداشتم؛ زنگ زدم! یه خانومی گوشی رو برداشت؛ گفتم که واسه کار زنگ زدم؛ خیلی تحویلم گرفت و یه سری اطلاعات عمومی ازم گرفت و معدلم رو پرسید و چون معدلم خوب بود خیلی دیگه تحویل گرفت... خلاصه گفت فردا فلان ساعت بیا دفتر که فرم پر کنی...
فرداش رفتم به آدرسی که داده بود؛ یه دفتر خوب تو یه جای خوبتر... ؛
به محض اینکه رفتم تو، بدون اینکه خودم رو معرفی کنم، گفت بفرمایید؟ چه امری داشتید؟! گفتم واسه کار اومدم! دیدم خیلی با بی تفاوتی داره جوابم رو میده و از اون همه تحویل گرفتنایی که دیروز داشت خبری نبود...
زن و شوهری داخل تاکسی شدند. پس از دقایقی راننده تاکسی به مرد گفت: به خانومتون بگید رژش را عوض کند؛ من از این رنگ خوشم نمی آید!
مرد عصبانی شد. یقه ی راننده را گرفت. چندین فحش نثار راننده کرد و به او گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی. مگه خودت ناموس نداری؟ رنگ رژ خانوم من به تو چه ربطی داره؟
راننده لبخندی زد و گفت: اگر به من ربطی نداره پس برای کی آرایش کرده؟ اگر برای شما بود که در خانه این کار را میکرد!
مرد یقه ی راننده را ول کرد و خشمش را فرو برد. بعد یک دستمال به همسرش داد تا رژش را پاک کند
منبع: دخترک چادر به سر
آنان چفیه داشتند... من چادر دارم...
من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است...اما چادر از چفیه بهتر است....
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...
آنان با چفیه گریه های خود را می پوشاندند... من در مجلس روضه با چادر صورتم را می پوشانم واشک هایم را به چادرم هدیه می دهم...
آنان با چفیه زندگی می کردند... من بدون چادرم نمی توانم زندگی کنم...
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند... من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...
منبع: دخترک چادر به سر
دوسال بود باهاش دوست بود؛ مادرش از مادرم همون اول خواستگاری کرد!
منو به همه فامیلاشون معرفی کرد؛
اصلا فکر نمیکردم سر کاری باشه، میدونید بعد دوسال بهم چه اس ام اسی داد؟؟؟
اینم از اس ام اسش:....
« سلام هر چی فکر میکنم میبینم ما به درد هم نمیخوریم؛
من شاید نتونم تو رو خوشبخت کنم و اون زندگی رو که دوست داری واست بسازم.
راستی خواستم یه چیزی رو بهت بگم که تو دوستی های دیگت واست بشه تجربه؛
البته شاید از دستم ناراحت شی! ولی بگم بهتره...
مادرت از میان خانه ها زنگ خانه ی ما را زد که دنبال دختری بگردد که به قول پسرش چادری ِ fresh باشد!
مادرت زنگ خانه ی ما را زد؛ مهمان خانه ی ما شد؛ فکر کردم دنبال کسی هستید که مثلا روسری های رنگی بپوشد و از این چادرهای کن کن عبایی بپوشد و وقتی می رود بیرون شاید کمی آرایش کند و روسری اش را مدل جدیدی بپوشد! حتی تر ابروهایش را رنگ کرده باشد!
بسم رب المحبوب؛
نیمه ی شعبان امسال در یه پارکی یه مراسم جشن راه انداخته بودن جمعیت عجیبی اومده بود متاسفانه خیلی ها هم حجاب مناسبی نداشتن؛ بعد از یه برنامه، قبل از اینکه مجری بره رو سِن، یه اتفاق عجیب افتاد!
یه دختر خانوم کوچولو پرید روی صحنه و میکروفن رو برداشت؛ تقریبا شش ساله می خورد!
انگار منتظر چنین فرصتی بود که بره بالای سِن مجری و مسئولین مراسم از تعجب دهنشون وا مونده بود
به هم می گفتن: این بچه کیه؟! چرا رفته اون بالا؟! چی میخواد بگه؟!
دختر بچه میکروفن رو روشن کرد و با صدای بلندی رو به جمعیت گفت:
- کیا خدا رو دوست دارن؟ هر کی خدا رو دوست داره دستاشو بگیره بالا؟!