عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

خاطره 6 (فراخوان حریم آسمانی) / فرمانده باهوش!

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ب.ظ

همه یکی یکی برام زنگ میزدن؛ می گفتن خاله جون ( صدام می کردن خالجون! آخه ازشون بزرگ تر بودم )

چرا این کار رو کردی ؟!!! مگه دخترا و خانم های خوب تو محل کم داریم ؟؟؟

به همه می گفتم صبر کنید! با صبر کردن خودتون به جوابتون می رسین!

بعضی هاشون یکم عصبی شده بودن؛ بهشون گفتم تو این چندسال که باهم کار کردیم, کارخاصی کردم تا اعتمادتون از من سلب بشه؟! همشون گفتن معلومه که نه!

برگشتم بهشون گفتم پس اینبار هم اعتماد رو تو اولویت قرار بدین...

مدتی گذشت؛ همه چیز مثل همون چیزی که فکر می کردم انجام شد و همه بروبچه های پایگاه به حرفم رسیدن. حتما خیلی دوست دارین ماجرا رو بشنوین؛ براتون می گم.

محل ما تقریبا محلی بود که خانمهایشون محجبه بودن و کمتر کسایی پیدا میشدن که حجاب رو رعایت نکنن.

مدتی عده ای باهم جمع می شدن و دوره می گرفتن؛ بعضی هاشون از محلی بودن، بعضی هاشون هم تازه شوهر کرده بودن؛ اومده بودن تو محل برای زندگی؛ این گروه زیاد تو رعایت کردن حجاب دقت نمی کردن 

برام شده بود دغدغه بزرگ! مدتی بود شورای امر به معروف و نهی از منکر تو محل راه انداخته بودیم.

رفتم با امام جماعت محل که رئیس شورا بود یه وقتی برای طرح این موضوع گرفتم؛ شورا جمع شد و با هم جلسه ای گذاشتیم؛ مسائل رو مطرح کردم؛ هر کس نظری داد...

با پیشنهاد من طرح جذب به بسیج و قرار دادن تو اعضاء شورا تصویب شد.

قرار شد من یک نفر از این گروه رو که حرفش برای دیگران مورد قبول بود جذب کنم

مدتی تحت نظرشون گرفتیم و در مورد خانواده هاشون تحقیق کردیم؛ متوجه شدم از خانواده موجهی هستن و دارای فکر فوق العاده قوی!

برای همین یک روز ازش خواستم بیاد مسجد؛ اومد و بدون هیچ مقدمه ای ازش خواستم تو اعضاء شورای پایگاه بیاد و کمک کارم باشه؛ اول با تعجب بهم فقط نگاه کرد؛ نگاهش چند دقیقه طول کشید اما با خوشحالی تعجب آوری قبول کرد...

مدتی نگذشت که حضورش در پایگاه پرنگ شد؛ آروم آروم با پرنگ شدنش در پایگاه و فعالیت های مسجد

براش یه مقنعه خریدم به عنوان تشویقی، بین بسیجیای پایگاه بهش هدیه دادم...

اعضاء شورای پایگاه که تا دیروز مخالف حضورش بودن باورشان نمی شد؛

کلا تغییر کرده بود؛ تغییر خودش باعث شد که تمام دوستاش مسیرشو طی کنن

همشون عضو بسیج شدن و یه حلقه از حلقه های صالحین محل رو تشکیل دادن.

بعدها بهم گفت اون روز آنقدر تعجب کرده بودم که باورش نمی شد .

بهم گفت : بچه بودم؛ یه بار با مادرم رفته بودیم برای خرید تولدم؛ خیلی ذوق داشتم که یه دفعه تو بین جمع، خانم باحجابی اومد پیش مادرمو با برخورد بدی بهش گفت: دختر بچه رو این طور بیرون نمیارن!

با اینکه مادرم چادر داشت و باحجاب بود اما اون روز باحرکت اون خانم که تو جمع آبروی مادرم رو برد از چادر بدم اومد؛

اما با برخورد ناگهانی و خوب شما دیدگاهم عوض شد و به خودم  قبولوندم که اون یه نفر بود از هزاران چادری این شهر و دیار

خاطره از: معروف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">