همه یکی یکی برام زنگ میزدن؛ می گفتن خاله جون ( صدام می کردن خالجون! آخه ازشون بزرگ تر بودم )
چرا این کار رو کردی ؟!!! مگه دخترا و خانم های خوب تو محل کم داریم ؟؟؟
به همه می گفتم صبر کنید! با صبر کردن خودتون به جوابتون می رسین!
بعضی هاشون یکم عصبی شده بودن؛ بهشون گفتم تو این چندسال که باهم کار کردیم, کارخاصی کردم تا اعتمادتون از من سلب بشه؟! همشون گفتن معلومه که نه!
برگشتم بهشون گفتم پس اینبار هم اعتماد رو تو اولویت قرار بدین...
مدتی گذشت؛ همه چیز مثل همون چیزی که فکر می کردم انجام شد و همه بروبچه های پایگاه به حرفم رسیدن. حتما خیلی دوست دارین ماجرا رو بشنوین؛ براتون می گم.
محل ما تقریبا محلی بود که خانمهایشون محجبه بودن و کمتر کسایی پیدا میشدن که حجاب رو رعایت نکنن.
مدتی عده ای باهم جمع می شدن و دوره می گرفتن؛ بعضی هاشون از محلی بودن، بعضی هاشون هم تازه شوهر کرده بودن؛ اومده بودن تو محل برای زندگی؛ این گروه زیاد تو رعایت کردن حجاب دقت نمی کردن