وچه خوب می شود!
وقتی مردی
تمام مردانگی اش را
خرج امنیت زندگیش کند..
asheghaneh-halal.blog.ir
و چه زیبا می شود!
وقتی زنی
تمام زندگیش را
خرج غرور امنیتش کند...
وچه خوب می شود!
وقتی مردی
تمام مردانگی اش را
خرج امنیت زندگیش کند..
asheghaneh-halal.blog.ir
و چه زیبا می شود!
وقتی زنی
تمام زندگیش را
خرج غرور امنیتش کند...
کاش میشد در این شهر
دکتری پیدا شود
asheghaneh-halal.blog.ir
تا ❤" تو "❤ را برایم تجویز کند
تا باورت شود
حال من تنها با ❤" تو "❤ خوب میشود
#تو
مثلِ خوابِ بعد از
خوابِ اولِ #صبح میمانى
مثلِ آن روىِ خنکِ بالشت
همانقدر شیرین
همانقدر #دلچسب 😍
یه ایده عاشقانه جالب!
یا رئوف
می گفت: قرآنمو که باز می کنم یه احساس خیلی خوبی میاد سراغم
لای قرانم؛ پر از گلبرگ هایی ست که همسرم در مناسبت های مختلف برایم خریده
آخه همسرم هر وقت برام گل می خره یکی از گلبرگاشو میکنم
و میذارم لای قرآنم(صفحه هایی که ازدواج نوشت داره) و من، یاد وعده های خدا میفتم*
وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ: زنان پاک براى مردان پاکند سوره نور/آیه26 (این آیه مربوط به عید پارسال بود..)
هُنَّ لِبَاسٌ لَّکُمْ وَأَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ : آنان براى شما لباسى هستند و شما براى آنان لباسى هستید سوره بقره/آیه 187
وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً: و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد سوره روم /آیه 21
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَهٍ وَجَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا لِیَسْکُنَ إِلَیْهَا ؛ اوست خدایی که همه شما را از یک تنبیافرید و از ا و نیز جفتش را مقرر داشت تا با او انس و الفت گیرد سوره اعراف/ آیه189
برگرفته از وبلاگ: بوی خاک / هفته نامه متاهلین
خیلی وقت بود که دلم می خواست من و آقامون، دونفری با هم بریم سینما. اما اونقدر درگیر کار و زندگی شده بودیم که فرصتش پیش نمیاومد. اون روز مثل همیشه پشت چراغ قرمز ترمز کردم و به پروژکتور روبروم که تصاویر تبلیغاتی رو نشان می داد نگاه کردم؛ تبلیغ اکران فیلم های جشنواره فجر رو نشون می داد. یک شنبه سینما هویزه ساعت 15:30؛ بی اختیار ساعت رو نگاه کردم، 13:30 بود! «خب ما که نمیتونیم بریم» این تنها جمله ای بود که از ذهنم گذشت.
سرویس اولم رو پیاده کرده بودم و باید می رفتم دانش آموزان یک مدرسه دبیرستانی رو هم سوار ماشین میکردم و به خونه هاشون میرسوندم. ساعت 13:50 جلوی مدرسه منتظر زنگ مدرسه، توی ماشین نشستم. شماره همسرم رو گرفتم تا این 10دقیقه باقی مونده رو باهاش صحبت کنم(طبق روال هر روز!). میدونستم امروز به خاطر اضافه کاری ممکنه تا ساعت 17 سرکار بمونه. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم «میدونی امروز ساعت 15:30 جشنواره فجر تو مشهد اکران داره.» گفت «خب من که سرکارم.» گفتم «میدونم. همین طوری گفتم.» چیزی نگذشت که زنگ خورد و بچه ها آمدند و سوار ماشین شدند. از جلوی یک گل فروشی که رد شدیم چشمم به بادکنک های قرمز قلبی شکلی افتاد که رویش نوشته بود "ولنتاین مبارک" که جلوی مغازه خودنمایی میکردند. چند دختر دبیرستانی از داخل مغازه بیرون اومدند و به سمت اتوبوس دویدند. وقتی داشتم آخرین دانش آموز رو به خانهاش میرسوندم، راس 14:30 بود که گوشیم زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود«آقایی فرمانده قلبم؛ شماره اش رو به این نام ذخیره کرده ام!» . گفت «کجایی؟» گفتم «دارم بچه هارو می رسونم.» گفت «بیا میدون شهدا، دوتا بلیط گیرآوردم باهم بریم سینما.» گفتم «مگه تو تا 17 نمیموندی.» گفت «چرا ولی اجازه گرفتم. حالا بیا بهت میگم» توی راه همهاش به این فکر می کردم که چطوری؟ مگه میشه؟ سوار ماشین که شد بلیط رو نشونم داد و گفت «این یک اکران ویژه است برای افراد خاصی که دعوت نامه دارند. این هم بلیط رئیسمون بود، نتونست بیاد. گفتم میشه اجازه بدید من با خانومم برم؟ گفت باشه و داد به من.» گفتم «وای! دستش دردنکنه. پس بذار بریم خونه من لباسم رو عوض کنم. هنوز ناهار هم نخوردیم...» ولی وقتی ساعت رو نگاه کردم دیدم 15 است. تصمیم گرفتیم مستقیم از همون جا بریم. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل سینما. خیلی شلوغ بود. مسئولین راهنماییمون کردند. سالن یک، سانس یک و فیلمی که همسرم خیلی ازش تعریف کرده بود و می گفت جایزه بهترین کارگردان در حوزه انیمیشن رو از جشنواره فجر برده. چندبار به این سینما آمده بودم، ولی تابه حال در این سالن فیلمی رو ندیده بودم. سالنی بزرگ و زیبا که روی صندلی ها پذیرایی هم گذاشته بودند. جالب تر وقتی شد که فهمیدیم صندلی هامون توی ردیف اشخاص ویژه است. به همدیگه لبخند میزدیم و زیرلب می گفتیم حتما فکر میکنند ما هم جزو افراد ویژه هستیم! من که چیزی از فیلم نمیدونستم فقط میدونستم یک انیمیشنه و آقامون یک بنر تبلیغاتی ازش بهم نشون داده بود و مختصری از کسانی که فیلم رو ساخته بودند، تعریف کرده بود. کم کم سالن پر شد از افراد مختلف. و بعد از کمی تاخیر کارگردان فیلم جلوی پرده سینما رفت و خوش آمدگویی کرد و از کسانی که در ساخت این انیمیشن کمکش کردند، دعوت کرد که روی سن بیایند. یک دفعه دو ردیف از وسط جمعیت بلند شدند و یکی یکی رفتند روی سن. بیشتر از 30 نفر بودند. تازه کارگردان گفت نزدیک 100 نفر در ساخت این انیمیشن فعالیت داشتند که بقیه اینجا نیستند. همه اونها رو تشویق کردیم. بعد هم آمدند و سرجایشان نشستند. و فیلم شروع شد. واقعا که جایزه حقش بود. میتونم بگم بهترین و باکیفیت ترین انیمیشن ایرانی بود که تابه حال دیدم. من و آقایی وقت های بیکاریمان زیاد فیلم میبینیم. اما این یکی خیلی خوب بود. محتوای فیلم هم عالی بود. و دو نفر از بازیگران معروف هم توی اون نقش بازی کرده بودند و واقعا شبیه چهره خودشان ساخته شده بودند(امین زندگانی و رحیم نوروزی). خلاصه جای همهتان خالی بود! مهمتر از همه این بود که همسرم به خواستهی کوچک خانمش توجه کرده بود و به خاطر من از رئیسش اجازه گرفته بود. البته خدا رئیسشون رو هم خیر بده که بهشون اجازه دادند که خانمش رو خوشحال کنه! واقعا هدیهی غافلگیر کنندهای بود. گاهی اتفاقات خوب، ممکنه کوچک به نظر برسند ولی برای قلبهایی که آمادگیش رو ندارند، بزرگ و دلپذیر جلوه می کنند. من هم شما رو دعوت میکنم به این که گاهی با همسرانتون این اتفاقات کوچک رو تجربه کنید. تفریحات سالم فرهنگی مثل رفتن به سینما، تئاتر، کتابخانه، دیدن یک فیلم در منزل حتی اگر شده فقط یک ساعت باشه؛ برای تفاهم بیشتر افکارتون، خیلی تاثیر داره. هرچند طوفان مشغلههای کاری در زندگی همه هست، ولی گاهی یک نم یا یک شبنم کوچک، زندگی تان را «در مسیر باران» خواهد برد.
ـ
خاطره ای شخصی به روایت بانوی خانه!
بسم الله
✔️کی گفته بچه مذهبی ها پست عاشقانه بلد نیستن بزارن؟! بهشت کجاست؟!!
↩️ ✿ بهشت خونه ایه که وقتی صدای اذان توش بلند میشه اقای خونه هرجا باشه خانوم خونه رو
صدا بزنه و بگه خانووووم کجایی که عشقمون منتظره!!! و برا نماز اماده شن... :) ↩️
✿ بهشت خونه ایه که وقت نماز خانوم خونه به آقاش اقتدا کنه و بعد نماز آقا با بند انگشت خانومش ذکر بگه... :) ↩️
✿ خونه ایه که وقتی مهمون میاد، پذیرایی پایِ آقای خونه باشه چون برا خانوم با چادر پذیرایی کردن سخته... :) ↩️
✿ خونه ایه که واسه هر چیزی نظر همو بپرسن ... :) ↩️
✿ خونه ایه که هر شب جمعه با هم راهی هیئت شن یا مزار شهدا...:) ↩️
ܓ✿ خونه ایه که دو نفر عاشق هم باشن و با هم عاشق خدا ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ :)
_
منبع: هفته نامه متاهلین
اولین بار که به صورتش خیره شدم سر سفره ی عقد بود. وقتی داشتم انگشتر فیروزه را دستش میکردم. نذر کرده بودم قبل از ازدواج به هیچ کدام از خواستگارهایم نگاه نکنم تا خدا خودش یکی را برایم پسند کند.
و حالا او شده بود جواب مناجات های من.
درست مانند رویاهای کودکی و تخیلات نوجوانی ام بود ،با چشمانی درشت، مهربان و مشکی.❤
هر عیدی که می رسید سریع خبرم می کرد تا برویم النگویی، انگشتری یا زیوری بخریم، و من هربار این جواب را داشتم:
«بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشم هایت به قدر کافی بال و پرم را بسته.»
و او هر بار میخندید و مجنونم میکرد و میگفت: «اگر جز این میگفتی مایه ی حیرتم بود.»
.
.
نیم ساعتی منتظر خانواده عروس بودیم...
قلبم داشت از جا کنده میشد دست و پاهایم سست شده بود....
بالاخره عقد را توی حرم امام رضا خواندیم ...
کل فامیل مشغول روبوسی و تبریک گفتند شدند...
نقل و شکلات روی سر ما ریخته میشد
از ما خواستند که دو نفری به زیارت امام رضا برویم ...
نجابت و حیای همسرم مانع از این شد که دستش به دستم بدهد ...
دوشادوش هم به زیارت رفتیم و برگشتیم ...
خدا میداند چه آشوب و استرسی در دلمان پدید آمده بود
راهی محضر شدیم تا که اسممان در شناسنامه یک دیگر ثبت شود ...
به خانه که رسیدیم مهمان ها آمده بودند ...
نزدیک اذان بود ...
بی تفاوت از مهمان ها با آب حوض وسط حیاط وضو گرفتم و آماده نماز اول وقت شدم ...
به اتاق گوشه حیاط رفتم و نماز را بستم ...
احساس کردم کسی پشت سرم در حال خواندن نماز است ....
سلام را که دادم پشت سرم
همسرم را دیدم با چادری سفید و چهره ای نورانی و زیبا ...
چنان محو تماشا بودم که گویا تا به حال این همه زیبایی ندیده بودم ...
صدایی نازک و زنانه و مهربان مرا به خود آورد ...
دست را دراز کرد و گفت : قبول باشد
لحظه فراموش نشدنی و بسیار معنوی و لذت بخشی بود!