عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۳۰۳ مطلب توسط «افسر ولایی مهدی(عج)» ثبت شده است

مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۷
افسر ولایی مهدی(عج)

روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود.

دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۵
افسر ولایی مهدی(عج)

روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام.

آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۳
افسر ولایی مهدی(عج)

آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش.

وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.

در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم الله الرحمن الرحیم
رمان فنجانی چای با خدا براساس واقعیت است اما شخصیت ها و اسامی آنها فرضی می باشد.

از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم.

پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۰
افسر ولایی مهدی(عج)

یه ایده عاشقانه جالب!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۴۱
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_بیست_و_دوم(پایانی): غروب شلمچه

اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...

از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۱
افسر ولایی مهدی(عج)

تو مسجد داشتم سجاده آماده می‌کردم برای نماز، 
همین که چادر مشکی را از سر برداشتم تا چادر نماز بر سر کنم گفت:
این همه خودت را بقچه پیچ می‌کنی که چی؟ 
برگشتم به سمت صدا،
دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.
پرسیدم: با منی؟ 
گفت: بله
با توام و همه‌ی بیچاره‌های مثل تو که گیر کرده‌اید توی افکار عهد عتیق! 
اذیت نمی‌شی با این پارچه‌ی دراز دور و برت؟
خسته نمی‌شی از رنگ همیشه سیاهش؟
تا آمدم حرف بزنم گفت:  نگاه کن ببین چقدر زشت می شی، 
چرا مثل عزادارها سیاه می‌پوشی؟ 
و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من. 
خندیدم و گفتم:  چقدر دلت ﭘُر بود دوست من! 
هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو. 
خنده ام را که دید گفت: نه!
حرف زدن با شماها فایده ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۱۵
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_بیست_و_یکم: دعوتنامه

فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۱
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_بیستم: نذر چهل روزه

همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۲۳
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_نوزدهم: زندگی در ایران

به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۱
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_هجدهم: بی پناه

اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۴
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_هفدهم: فرار بزرگ

حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۴
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_شانزدهم : اسیر و زخمی

از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...

مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .

وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .

هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .

بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .

چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .

اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... .

ادامه دارد...
__
@khatereh_313

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۷
افسر ولایی مهدی(عج)

عکس و تصویر #عشق_حلال هدیه روز مرد از جانب بانو و خانواده محترم... اجرکم عندالله؛ سجاده تولیدی بانوست... ...


هدیه روز مرد از جانب بانو و خانواده محترم...
اجرکم عندالله؛
"جانماز" هنر دست بانوست...
بر خود می بالم...
_
منبع: کانال عاشقانه های حلال(کانال رسمی ما): https://telegram.me/khatereh_313

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۶
افسر ولایی مهدی(عج)