عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۳۰۳ مطلب توسط «افسر ولایی مهدی(عج)» ثبت شده است

باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر..
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم..
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش ( طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۳
افسر ولایی مهدی(عج)

صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..) و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت. ( بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنهاعادت داشتم.. همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد.. وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد.. وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم.. وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..  پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۱
افسر ولایی مهدی(عج)

صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه)
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم..
دختر آرامشی عصبی داشت (بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۰
افسر ولایی مهدی(عج)

باز هم باران… و شیشه های خیس..
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ ) و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.. نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد..
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۹
افسر ولایی مهدی(عج)

در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف..
چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا  مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین (میخوام باهات حرف بزنم).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۷
افسر ولایی مهدی(عج)

بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه میداد.. اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود.. و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم..
به شدت پیگیر بودم.. چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۶
افسر ولایی مهدی(عج)

عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم.. یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد.. دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد.. او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۵
افسر ولایی مهدی(عج)

وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین بود..
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد، تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد (سارا.. حالت خوبه؟؟) . آری..عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود.
آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران. بی هیچ حرفی..  انگار قدمهایم را حس نمیکردم، چیزی شبیه بی حسی مطلق..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۰
افسر ولایی مهدی(عج)

مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد. عثمان با سلام و لبخندی عصبی، من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما، مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۸
افسر ولایی مهدی(عج)

و من گفتم.. از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد. و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۷
افسر ولایی مهدی(عج)

مرد از بهشت می گفت .. از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۷
افسر ولایی مهدی(عج)

حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۶
افسر ولایی مهدی(عج)

یچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود . اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم، پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند. ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۵
افسر ولایی مهدی(عج)

هنوز کفشهایم را از پایم درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت. و چقدر کتک خوردم.. و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد.. و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود.. یک وحشیِ بی زنجیر..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۱
افسر ولایی مهدی(عج)

همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۸
افسر ولایی مهدی(عج)