عشق الهی (روایتی واقعی از عشق پاک فرشته و منوچهر) / قسمت 2
شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند، ما فرار کردیم، چن نفر دنبالمان کردند چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتور سواری که از انجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهایم میکشید روی زمین، کفشم داشت در می آمد. چند کوچه آنطرف تر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.
پرسید :"اعلامیه داری؟"
کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم.گفتم آره.
گفت :"عضو کدام گروهی؟"
گفتم : گروه چیه؟اینها اعلامیه ی امامند.
کلاهش را بالا زد.
_تو اعلامیه امام پخش میکنی؟
بهم برخورد.مگر من چم بود؟چرا نمیتوانستم اینکار را بکنم؟
گفت :"وقتی حرفای امام روی خودت اثر نذاشته، چرا اینکار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟" و رویش را برگرداند.
به خودم نگاه کردم.چیزی سرم نبود.خب آنموقع که عیب نبود، تازه عرف بود.
لباسهایم هم نامرتب بود.دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست.بهش ندادم.گاز موتور را گرفت و گفت :"الان میبرم تحویلت میدم"
از ترس اعلامیه هارا دادم دستش.یکیش را داد به خودم.گفت :برو بخوان، هروقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال اینکارا!
نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش میخواهد بگوید.گفتم :"شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرفها را بزنید.من هم چادر داشتم هم روسری.آنها از سرم کشیدند
گفت: راست میگویی؟
گفتم دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟
اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد ولی دنبالش رفتم ببینم کجا میرود و چکار میخواهد بکند.با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همانجا که من درگیر شده بودم.حساب دوسه تا از مامورهارا رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند.بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود برداشت و برگشت.نمیخواستم بداند دنبالش آمده ام.دویدم بروم همانجا که قرار بود منتظربمانم اما زودتر رسید.چادر و روسری را داد و گفت :"بایدمیفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند"
اعلامیه ها را گرفت و گفت :"این راهی که می آیی خطرناک است مواظب خودت باش، خانم کوچولو ..." و رفت ..
"خانم کوچولو ..!"
ادامه دارد...