فنجانی چای با خدا (مسلمانی به سبک داعش) / قسمت 82
وارد ماه محرم شده بودیم و عرق کردنِ دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره به دو برابر رسیده بود.
حالا درد و تهوع هم تا جایی که تیغشان میبرید، کم نمیذاشتند.
روز قبل از عازم شدنش به ماموریت، مانند مرغی سر کنده در حیاط قدم میزدم و لحظه شماری میکردم آمدنش را...
یعنی باز باید هم آغوش اضطراب و ترس میشدم؟؟
اگر بلایی به سرش میآمد باید چه میکردم؟؟ من تازه کورسویِ خوشبختی را پیدا کرده بودم که آن هم به نسیمی بند بود. خدایا خودت به فریادم برس..
برایِ فرار از درد به اتاقم پناه بردم و کمی دراز کشیدم. در این بین پروین مدام غر میزند که چرا چیزی نمیخورم و انگار نمیفهمید حالِ خرابِ دلم را..
افکار مختلف به ذهنم هجوم میآورد و تا میتوانست ته مانده ی قدرتم را میکوبید.
کاش میشد که بخواهم نرود و او بماند.
در هجومِ منفی بافی هایم دست و پا میزدم که تقه ایی به در اتاقم خورد و باز شد.
امیرمهدی سینی به دست در چهار چوب ایستاده بود و لبخند میزد.
چطور آمده بود که متوجه حضورش نشدم. این آخرین دیدارمان بود؟؟
چشمانش لبخند داشت (به قولِ یان، سلام بر تو ای دختر ایرونی..
بابا احسنت.. شنیدم حسابی معرکه گرفتی.. جیغِ این حاج خانوم پروین مارو هم درآوردی..)
کاش میشد اپسیلون به اپسیلونِ زمان مانده را فقط او حرف بزند و من تماشایش کنم.
کنارم رویِ تخت نشست و سینی را روی پاهایش گذاشت.
باز هم چای.. شکر.. نان.. پنیر و گردو..
خیره نگاهم کرد ( جواب سلام واجبه هااا بانویِ اخمو..)
اخم؟؟ کدام اخم؟؟ اصلا مگر حسام و اخم در یک خانه جا میشدند؟؟؟
لقمه ایی از پنیرو گردو را مثله همیشه با نظمِ خاصش پیچید و مقابلم گرفت ( جواب سلاممونو که ندادی.. یه کلمه حرفم که باهامون نزدی.. اخمم که واسمون کردی..
حداقل این لقمه رو بگیر بخور که هم از ضعف، غش نکنی.. هم اینکه مطمئن شم باهام قهر نیستی..)
رو به رویش رویِ تخت نشستم . باید شانسم را امتحان میکرد ( امیرمهدی نرو.. )
لبخند زد و لقمه را به دهانم نزدیک کرد ( شما اول این لقمه رو از دست آقاتون میل بفرمایید تا مذاکراتو شروع کنیم..)
لقمه را به دندان گرفتم و لبخندش پهنتر شد. او حتی به جای پدر هم ، پدرانه خرجم میکرد ( آ باریکلا شیر زنِ خودم.. خب کجا بودیم؟؟ آهان نرم..
خب اونوقت نمیپرسن چرا نمیخوای بیای؟؟؟ اصلا این به کنار..
بعد از این همه سال امام حسین مارو طلبیده، اونم به عنوان سربازِ حرم؛ دلت میاد نرم..؟؟ )
عجول جواب دادم (خب بگو.. بگو خانومم مریضه.. عمرش زیاد به دنیا نیست.. حرفِ امروز و فرداست.. بگو باید کنارش باشم..)
اخمهایش را درهم رفت و میخ چشمانم شد. صدایش محکم و عصبی بود ( سارا خانوم.. یکبار دیگه این جملاتِ احمقانه، در موردِ مردن رو از دهنت بشنوم، نمیدونم عکس العملم چیه..
پس به نفعته دیگه به مرگ فکر نکنی و مراقب حرفات باشی.. )
عصبانی شد؟؟ مگر رسمِ پرخاشگری را هم میدانست؟؟
چرا نمیفهمید؟؟ چرا باور نداشت که روزهایِ عمرم شاید به تعدادِ انگشتان یک دست هم نباشد.
چشمانم از فرط اشک،شیشه شد و از تیررس نگاهش دور نماند. کاش نمیرفت.. کاش..
در خود پیچیدم و روی تخت جنین وار دراز کشیدم..
صدای نفسهاییِ کلافه و عمیقش گوشم را مورد هدف قرار میداد.
لحنش آرام و پشیمان بود ( ببخشید.. معذرت میخوام.. نباید اونجوری حرف میزدم..
اما به خدا دیوونه میشم وقتی از مردن میگی..)
دستم را بلند کرد و بوسید ( مرگ و زندگی دست خداست..
من میرم، شما هم منتظر میمونی تا برگردم..
به خدا دلم داره واسه رفتن پر میکشه..
اما اگه شما راضی نباشی...)
سرش را روی دست گذاشت و سکوت کرد..
دلش کربلا بود و تشخیص این عشق، نیاز به دانستنِ عرفان و علوم غیب نداشت..
باید با دلش راه میآمدم..
بغضم را قورت دادم و با انگشتان دستم، شوخی وار موهایش را کشیدم ( نون و چاییمو بده بخورم که دارم از گرسنگی هلاک میشم.. )
سرش را به ضرب بلند کرد، با خوشحالی (چشم) کشداری گفت و شکر را به چای اضافه کرد (یه چایی شیرینِ شوهر پسند بهت بدم، که هیچ جا نظیرشو نخورده باشی..)
کنارش نشستم و تکه ایی نان به دهانم حواله کردم ( با همین چاییات، قاپمونو دزدی دیگه..)
استکان را به دستم داد و مشغولِ لقمه گرفتن شد. (ما رو دستم کم گرفتیاا خانوم.. نصفِ عمرمو تو هیئت امام حسین چایی دم کردمااا..
چایی هایِ ما مدل بچه هیئتیِ.. ما چیز بد به مشتریامون نمیدیم.. )
لحنش جدی شد وهاله ایی از احساس به خود گرفت ( سارا نمیدونی ..
اونجایی که من دارم میرم، تو این ایام، چایی هاش طعم خدا میده.. )
مگر چایی شیرینتر از این استکانی که به دست داشتم، هم بود..؟؟
عصر فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را کنارِ هم خوردیم.. من، حسام، دانیال، مادر، فاطمه خانم و پروین..
هربار که چشمانم به صورتِ فاطمه خانم میافتاد، غم را در خط به خطِ چروکهایش میخواندم..
شاید او از من عاشقتر بود اما جنسش فرق داشت.. مادرانه..
تا دیر وقت کنار هم بودیم و من فقط ذخیره کردم. تک تک ِ خنده ها و نگاه هایش را..
باید آذوقه جمع میکردم محضه تحملِ ندیدنش..
نمیدانم چقدر گذشت که عزم رفتن کردند و این یعنی قلبم به پهنایِ آُسمان فشرده شد.
اشک به صورتم چنگ زد و من آرام به اتاق خزیدم. نباید کسی گریه هایم را میدید..
جلویِ آینه ایستادم و تند تند اشکهایِ بی امانم را پاک میکردم تا مجالِ خروج از اتاق و بدرقه را بدهد. اما نه.. لجبازانه میبارید..
حسام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت ( عجب دختر لووسی داریماا.. گریه میکنی؟؟ )
سپس آهنگین ادامه داد ( نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره..)
اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بود ( میترسم امیرمهدی.. میترسم..)
لبهایش کش آمد ( دقت کردی هر وقت میخوای سرمو شیره بمالی، صدام میزنی امیرمهدی؟؟)
امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش جایی در زمین عراق گیر کرده بود.
در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم.
صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد ( قول میدم شهید نشم.. خوبه؟؟ )
قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند. (قول؟؟ )
میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد.
صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد (قول.. )
بی اختیار با حنجره ایی خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند.
خوش آهنگ و صیقل داده خواند (فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین..)
پیشانی از پیشانیم گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید...
و این یعنی چه؟؟
آن شب تا بیرونِ در بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم..
پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم...
(جنگ پایان پدرهایِ سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست..)
ادامه دارد...