عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

آن شهید..

پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.

حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد (وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد..

نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت...

تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. 

یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ..

اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده.

گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم.

 نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم.

خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین.

از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. 

نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..)

مردِ جنگ و ترس؟؟ این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا..

کمی خنده دار نبود؟؟

صورتش جدیت اما آرامش داشت( تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم..

تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم.

تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله..

هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت..

و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم "نه" گفتین اکتفا کردم. 

شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم..

حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم..

اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما،  بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده..

و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم..

اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.)

صدایِ کمی خجالت زده شد ( میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد..

واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده..)

و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟؟  با مایه گذاشتن از دانیال؟؟

نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد ( عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید..

اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده.

اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..)

سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز.

حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ  این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود..

در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند..

حسام حیف بود..

لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم..

کامم تلخ شد ( اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم..)

چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار..

من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین..)

به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. ( من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین..) 

سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند ( عجب..

پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین..

چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم..

بهتر شمام وقتو تلف نکنید..)

چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟؟

با خشم روبه رویش ایستادم ( تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟ 

اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی..

این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.. )

با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت ( پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد..

اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.

جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد..

عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست..

خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه..

پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. )

لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار..

سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه  بزرگ بود..

نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.

کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی،  فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده

وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت (حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ "بله" اتون بمونم؟؟ )

به صورتش نگاه کردم ( از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟)

سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد ( اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره..)

تعجب کردم ( از کجا میدونید؟؟)

لبخند زد ( دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده.. 

شما جواب " بله" رو لطف کنید..

بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق  تحویلتون میدم.. حله؟؟)

شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. ( فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم.. )

نگذاشت حرفم تموم شود ( وجب به وجب..

حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟)

خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم .

خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:

( یا علی..)

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۵
افسر ولایی مهدی(عج)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">