خاطره 23 (فراخوان ترکش خنده) / خاطره ای شیرین از روزی تلخ و شیرین
...صبح روز چهاردهم خرداد ماه سال 1368 ، با صدای داداشم از خواب بیدار شدم.
من 4 سالم بود و داداشم، یه پسربچه 8 ساله ی شیطون.
امام کبیر، عروج کرده بود و حالا، امام خامنه ای(حفظه الله) شده بود ولی امر مسلمین؛
و داداشم می خواست این موضوع رو، با زبان کودکانه اش برای من بگه.
...خواب بودم و بالای سرم، عکس امام و آقا؛
داداشم صدام کرد، که آبجی پاشو بهت بگم چی شده.
هیجان وجودش باعث شد زود چشمامو باز کنم.
گفت: امام مرده و آقای خامنه ای شده امام؛ اما من همش 4 سالم بود...چه می دونستم امام کدومه و آقا کدوم...!!!
به عکس بالای سرم اشاره کرد و گفت: این آقا مرده و این آقا اومده جاش؛
...و داغ کرده بود از اینکه کسی جای امام را گرفته...!!!!
داداشم دقیقا حس بچه ای رو داشت که پدرش رو از دست داده و بلافاصله کسی جاشو گرفته و این حس لجاجت کودکانه، نمیذاره مهربونی اونو درک کنه!!!
...چند سال بعد اما
..." این آقا که جاش اومده" شده بود عشق داداشم...اونقدر ازش گفت که من هم عاشقش شدم.
اما حالا... داغ می کنه، اگر بشنوه کسی اهمیت به حرف آقاش نداده...
ارواحنا فداک مولای من، سید علی خامنه ای
ــــــــــ
پی نوشت: همسنگرا! نثار روح خمینی کبیر و شهدا، صلوات لطفا!
منبع: وبلاگ قبلی بنده(دریچه انتظار - سرویس بلاگفا)