داداشم منو دید تو خیابون... با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام...
خیلی ترسیده بودم... الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه...
نزدیک غروب رسید... وضو گرفت دو رکعت نماز خوند...
بعد از نماز گفت بیا اینجا؛ خیلی ترسیده بودم؛ گفت آبجی بشین؛ نشستم ...
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا(س) خوند... حسابی گریه کرد؛ منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند؟! از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه!
آخه غیرت الله؛ میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!