می سوزد.به شدت میسوزد.بوی سوختن پوستِ روی آتش در انباری کوچکِ خانه مان پخش می شود.انگشتم را باهمان کثیفی و سیاهی در دهانم فرو می برم تا بزاقش آبکی باشد برای ساکن کردن دردش.آرام نمی گیرد.اشکم را در می آورد.دخترک نازک نارنجیِ خانه پدر همان که به روی کوچکترین چروک روی پوستش حساس بود حالا دستانش قدری از خودش پیرتر نشان می دهد!نگاهی به ساخته های دستی ام میکنم،برای صدمین بار تعدادشان را می شمارم و قیمتش را تخمین می زنم;"الحمدلالله".با همان دستِ سوخته بدون آنکه حواسم به سیاهی انگشتانم باشد قطره های نمکی روی گونه هایم را پاک می کنم،حالا صورتم نیز سیاه شده است مثل مبارک عید نوروز!خنده ام میگیرد.
با لبخند وسایل کارم را جمع و جور می کنم.وارد آشپزخانه می شوم و با ریکا میفتم به جان تیرگی دستانم سپس لوازم سفر روز آتی را آماده می کنم و غرق در افکار می شوم چقدر خدا مرا دوست دارد که رزقی برایم مقدر کرد تا در این سفر نیز دستم خالی نباشد حتی به اندک مقدار.صدایی از پشت در رشته افکارم را می دزدد...تق تق تق...