بسم رب المحبوب؛
اعتقادم این بود که همسرم و خانواده همسرم باید تا اونجایی که ممکنه از نظر جغرافیایی بهم نزدیک باشن . هم به دلیل نزدیکی فرهنگ و آداب و رسوم و هم به دلیل راحتی رفت و آمد مثل خیلی از جوونهای این دو رو زمونه به ازدواج سنتی زیاد اعتقاد نداشتم . چون فکر می کردم اگه خانوادم بهم شخصی رو معرفی کنند ممکنه بهم تحمیل بشه . چرا ؟ چون دوست داشتم با عشق و علاقه به استقبال ازدواج برم . از طرفی هم با خدا عهد کرده بودم که خدایا من نمی رم دنبال شخص مورد علاقم اما خودت اونی که بهترینه رو برام پیدا کن؛ بعد از اینکه همسرم رو بهم معرفی کردند گفتم : من که اون رو نمی شناسم نمی دونم چه اخلاق و فرهنگی داره . در جواب گفتند : زور که نیست میری صحبت می کنی (مفت و مجانی) خوشت نیومد می گی نه .
منم چون اون عهد رو با خدا بسته بودم تسلیم شدم و گفتم باشه قبول .... رفتیم خواستگاری
تا قبل از لحظه خواستگاری هیچ احساسی نداشتم ...