بسم الله ...
سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود.
نیروهای گردان هر کدام در حال کاری بودند.
یا وصیتنامه می نوشتند و یا سلاح و تجهیزاتشان را امتحان می کردند
و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند.
و این است موضوع این دفعه
حلالیت طلبیدن!...
یک موقع دیدم از یکی از چادرها سرو صدا بلند شد
و بعد یک نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و بند و سنگ و کلوخ دنبالش.
اوضاع شیر تو شیر شد.
پسرک فراری بین خنده و ترس نعره می زد و کمک می طلبید
و تعقیب کنندگان با دهان های کف کرده و عصبانی ولش نمی کردند.
فراری را شناختم.
اسماعیل بود. از بچه های شر و شلوغ گردان.