بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای ازدواج حسین و هانیه
یه شب سر سفره بود که مامانش بهش گفت کارات رو ردیف کن دو روز دیگه می خوایم بریم خواستگاری...
حسین که خیلی خوشحال شده بود پرسید: پس بالاخره پیدا شد. خدایا شکرت! حالا کی معرفی کرده؟ مطمئنید که دختر خوب و باایمانیه؟ ...
مامانش که از
سؤالای پشت سر پسر، گیج شده بود، گفت : یکی از دوستام که خیلی آدم مطمئنیه
معرفی شون کرده. ظاهراً یکی از فامیلای نزدیک شون. اون که خیلی تعریف دختر و
خونواده اش رو کرد.

حسین گفت: شرایط الآن زندگی و کارم رو بهشون گفتید؟
مادر جواب داد:
آره. خیالت راحت؛ باباش گفته همینکه بدونم پسر، باایمان باشه و اهل کار
کردن و کسب روزی حلال، اجازه میدم بیان خواستگاری. حالا اینکه دختر و پسر
حرف بزنن و به نتیجه برسن یا نه، به خودشون مربوطه ...
پسر، یه نفس عمیقی کشید و کنار سفره ی غذا، به سجده افتاد... خوشحال
بود که خونواده ای پیدا شده که ایمان براشون حرف اول رو می زنه و این خیلی
مهم بود چون خود حسین هم همین اعتقاد رو داشت که اگه دو طرف باایمان باشن،
تو زندگی کمتر دچار مشکل میشن و...