عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

۳۰۳ مطلب توسط «افسر ولایی مهدی(عج)» ثبت شده است

بسم الله النور

امتحان اسلحه

بوی عملیات که می‌آمد، یکی از ضروری‌ترین کارها تمیز کردن سلاح‌ها بود.

در گوشه و کنار مقر، بچه‌ها دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا دور هم جمع می‌شدند و جزبه‌جز اسحه‌شان را پیاده می‌کردند و با نفت می‌شستند، فرچه می‌کشیدند

و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک می‌کردند تا احیاناً اسلحه‌شان گیری نداشته باشد.

در میان دوستان، رزمنده‌ای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد، اسلحه‌ی وی آرپی‌جی‌ بود، ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت می‌کرد.

بعد از نظافت قبضه‌ی آرپی‌جی‌اش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند.

تا شب عملیات دچار مشکل نشود.

هرچه همه می‌گفتند، بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، کسی که با آرپی‌جی آزمایشی نمی‌اندازد، به خرجش نمی‌رفت و می‌گفت:

«باید مثل بقیه اسلحه‌اش را امتحان کند».

منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 51

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۲
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهید

دعوا به سبک صفای جبهه ها

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن.

اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.

اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۰
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب؛

عملیات روانی با کله پاچه
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند.
اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم و می خوریم!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛ زبان!!


زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۷
افسر ولایی مهدی(عج)

 

بسم رب الشهید

ملائک نامحرم!

الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند.

به محض اینکه قامت می بستی، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش پج پج کردن ها شروع می شد.

مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟!

مثلا یکی می گفت :

_ واقعا که می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را .

دیگری پی حرفش را می گرفت که :

_ من حاضر هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیــرم ...

و سومی می گفت :

_ مگر می دهد پسر؟ و از قماش حرف ها ...

اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:

ببین! ببین! ملائکه دارند غلغلکش می دهند.

و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم

و لبخند به خنده تبدیل می شد...

خصوصا آن جا می گفتند :

_ مگر ملائکه نامحرم نیستند؟

و خودشان جواب می دادند:

_ خوب با دستکش غلغلک می دهند...

برگرفته از: کتاب فرهنگ جبهه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۷
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهید

من سید نیستم!!!

عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند . لابد می پرسید چرا...؟

به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند

به یکی بگویند سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد .

ایستاده بودیم بیرون چادر یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند

دنبال یکی از برادر ها می دوند .

می گفتند:(( وایــــســــــا ســـید علی کاریت نداریم!))

و او مرتب قسم می خورد که ((من سید نیستم ولم کنید))

تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش 

و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند .

 بعد هم هر چی داشت ،از انگشتر و تسبیح ،پول ،مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس ،

همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن می آوردند ...

جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند سید 

که خود طرف هم بعد که ولش می کردند

شک می کردو می گفت:

((راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم))

گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد:

((قول می دهد وقتی آمد تو چادر ،عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه 20 ریالی باشد))

 و او هم سکه را می داد و

غر می زد که: ((عجب گیری افتادیم ،بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟))

منبع: سفر بر مدار عشق

________________________

پ ن: تناسب عکس با موضوع فقط به جهت سید بودن است!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب

مگه آخوندها هم سوت می زنند؟!

پایمان به هر محله ای که باز می شود یکی از اولین اتفاقاتی که می افتد این است که حیوانات محله ، از شعاع چند متری اعضای خانواده ما را می شناسند . نکته جالبش این جاست که در مواجه با من و بچه ها با احتیاط رفتار می کنند اما به محض دیدن آقاسید ؛خصوصا" وقتی با لباس روحانیت هست ، به سمتش می دوند . 

گاهی صحنه های زیبا و حتی خنده آوری خلق می شود. تصور کنید یک روحانی جوان را با یک عمامه سیاه بر سر و یک چفیه بر دوش که وقتی توی محل راه می رود، از یک طرف گربه ها با دُم های سیخ شده شان پشت سرش راه می افتند و از یک طرف کبوترها و یاکریم ها بالای سرش چرخ می زنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۹
افسر ولایی مهدی(عج)
یک نی نی خوشگل!
بسم الله الرحمن الرحیم
 
یواشکی، طوری که "او" متوجه نشود، رفتم و آزمایش بارداری دادم. عصر همان روز هم جوابو گرفتم. مثبت بود. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. سریع رفتم بازار و یک جفت کفش نوزاد خریدم و یک کارت زدم رویش.داخل کارت نوشته بودم:"یه نی نی خوشگل، هدیه به بهترین بابای ِ دنیا "
 

وقتی آمد دنبالم، هدیه را تقدیمش کردم، تعجب کرد و گفت: امروز که مناسبتی نیست، پس... گفتم: یه مناسبت جدید پیش اومده، توی ِ کارت رو بخون، همه چی دستت میاد.

داخل کارت را که خواند، چشمانش گرد شد و با لحنی متعجب گفت: مبارکــــــــه.

منبع: هفته نامه متاهلین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
افسر ولایی مهدی(عج)
همسر بد اخلاق من!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خانومی از عالمی سوالی میپرسد که در برابر بد اخلاقی همسرش چه کند؟

آن عالم در جواب داستان زیر را برایشان بازگو میکنند*.

"اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد.

به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد.

زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. و زن پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
افسر ولایی مهدی(عج)
شیرینی مشترک

بسم رب الشهدا

جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفها چیه سید؟! و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد. کار همیشه اش بود. هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، بر می داشت، اما نمی خورد. می گفت: «می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.» به ما توصیه می کرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.

شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می خواند!

منبع:کتاب مجموعه خاطرات 19 ؛ شهید آوینی / نشر یا زهرا سلام الله علیه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب الشهید

نماز شب اجباری!

نصف شب کوفته از راه رسید، دید تو چادر جا نیست بخوابه، شروع کرد سر و صدا، مگه اینجا جای خوابه؟ پاشید نماز شب بخونید، دعا بخونید. ما هم تحت تاثیر حرفاش بلندشدیم و اجبارا مشغول عبادت شدیم، خودش راحت گرفت خوابید.
شادی روح مطهر شهید بدیعی صلوات..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۹
افسر ولایی مهدی(عج)

بسمه رب السماء

شهادت لیاقت پیاقت نیخوا!

روزی در جزیره مجنون که سردار شهید سیف ا... حیدرپور برای سرکشی از رزمندگان تیپ 48 فتح (که بچه های کهگیلویه و بویراحمد بودند)، رفته بود، از فرمانده گردانِ خط پدافندی، آمار شهدا و مجروحین گردان را خواستار شد(در جزیره مجنون به دلیل وسعت کم و حجم زیاد آتش دشمن تعداد زیادی زخمی و شهید می شدند)؛ از فرمانده گردان پرسید چند نفر از نیروها باقی مانده اند؟ گفت: 170 نفر ؛ حاج سیف ا... وقتی دید آمار تلفات زیاد شده است برای تقویت روحیه رزمندگان تحت امرش گفت: شهادت هم لیاقت میخواهد، هر کسی شهید نمی شود. ولی فرمانده گردان که این حرف را شنید میخواست بیان کند که حجم آتش زیاد است، با لهجه لری گفت: ای لیاقت پیاقت نیخوا ریگانم اگه بیاد شهید وابو: این لیاقت نمی خواهد، ریگان هم اینجا باشد شهید می شود!

رونالد ریگان

راوی: سردار رشید اسلام؛ علی حیدری

_________________

پ ن: ریگان رییس جمهور وقت آمریکا بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۶
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب

من خندانم !

توی اردوگاه همه دور هم نشسته بودیم و گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم. یکی از بسیجی‌ها وارد جمع ما شد و از مهدی خواست تا روی پیراهنش با خط خوش و درشت چیزی بنویسد. می‌گفت: «هر چی شما دوست دارید بنویسید.»
مهدی با خنده گفت: «بله، حتما.»
فهمیدم که شوخی طبعی‌اش گل کرده. مهدی بسیجی را جلوی رویش نشاند و با ماژیک روی پیراهنش نوشت: «مهدی خندان... هاهاها !!
گفت: «نوشتم، پاشو برو.»
آن بسیجی هر چه خواست بداند که روی پیراهنش چه نوشته، مهدی جوابی نداد. گفت: «برو نشون بچه‌ها بده تا از این خط خوش من سرمشق بگیرند!»
او رفت و چند دقیقه بعد دوان دوان برگشت. مانده بود شکایت کند یا بخندند.
 
" شهید مهدی خندان ، فرمانده تیپ یکم عمار ، لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)"
منبع: طلاییه
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۴
افسر ولایی مهدی(عج)

به نام خدا

ریشتو روی پتو میذاری یا زیرش؟!
بعد از ظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دو کوهه ایستاده بودیم و با هم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذرخواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین...
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟


حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
افسر ولایی مهدی(عج)

به نام خدا

مهر 1361 – منطقه سومار
عملیات مسلم بن عقیل
هر وقت برادر "صیاد محمدی" - معاون گردان - به چادرمان می‌آمد و می‌رفت، این سؤال برای همه‌مان پیش می‌آمد که:
- چرا برادر صیاد همیشه به طرف چپ تکیه می‌دهد و کج می‌نشیند؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۰
افسر ولایی مهدی(عج)

بسم رب المحبوب

اینها دیونه اند یا اجنه ؟!‌...

خرمشهر بودیم !

آشپز و کمک آشپز، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها ناآشنا. آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چید جلوی بچه ها. رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! یادتون نره ! )) آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلوی هر نفر و رفت. بچه ها تند نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد؛ تعجب کرد. تند و تند برای هر نفر دوتا کوکو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هائی که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع کردند به گفتن شعار همیشگی: (( ما گشنمونه یاالله ! )). که حاجی داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟ آشپز دوید روبروی حاجی و گفت: حاجی! اینها دیگه کیند! کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!! فرمانده با خنده پرسید چی شده؟! آشپز گفت تو یه چشم بهم زدن مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند!!! آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نونها و کوکوها رو یواشکی گذاشتند تو سفره. حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاهاشون رو نخوردند! آشپز نگاه سفره کرد؛ کمی چشماشو باز و بسته کرد. با تعجب سرش رو تکونی داد و گفت: جل الخالق!؟ اینها دیونه اند یا اجنه؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه ... هنوز نرفته بود که صدای خنده ی بچه ها سنگرو لرزوند ...

منبع» نسیم شهادت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
افسر ولایی مهدی(عج)