عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_شانزدهم : اسیر و زخمی

از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...

مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .

وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .

هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .

بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .

چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .

اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... .

ادامه دارد...
__
@khatereh_313

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۷
افسر ولایی مهدی(عج)

عکس و تصویر #عشق_حلال هدیه روز مرد از جانب بانو و خانواده محترم... اجرکم عندالله؛ سجاده تولیدی بانوست... ...


هدیه روز مرد از جانب بانو و خانواده محترم...
اجرکم عندالله؛
"جانماز" هنر دست بانوست...
بر خود می بالم...
_
منبع: کانال عاشقانه های حلال(کانال رسمی ما): https://telegram.me/khatereh_313

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۶
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_پانزدهم : دست های خالی
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .

دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۷
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_چهاردهم :من و خدای امیرحسین

من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۸
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_سیزدهم : بی تو هرگز

برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۲۶
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_دوازدهم : با من بمان

این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .

اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۵۴
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_یازدهم  : زندگی با طعم باروت

از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۱۳
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_دهم  : معنای تعهد

گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .

رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۹
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_نهم  :حلقه

نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...

به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۷
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان(1) ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_هشتم  : معادله غیر قابل حل رفتم تو ...

اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ...
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۵۵
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان_1 ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_هفتم : زندگی مشترک

وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۵۴
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان_1 ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_ششم : معامله...

خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .

اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۵۳
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان_1 ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_پنجم : مرگ یا غرور

غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... .
تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۲
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان_1 ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_چهارم : من جذابترم یا ....
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۲۲
افسر ولایی مهدی(عج)

#رسم_عاشقی / #داستان_1 ؛ #دختر_کانادایی_و_رزمنده_ایرانی
____
چکیده: این یک داستان واقعی عاشقانه و مذهبی بین یک دختر کانادایی و یک رزمنده ایرانیه که بعد از جنگ در کانادا درس میخونده...

#قسمت_سوم : آتش انتقام

چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .

دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۴۸
افسر ولایی مهدی(عج)