عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

گفتم"میخواهی بروی برو.مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟"

گفت"آخرتو هنوزکامل خوب نشده ای"

گفتم"نگران من نباش"

فردا صبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود بعنوان آرپیجی زن ومسؤول تدارکات گردان حبیب رفت.

.

دل واپس بود.چقدرشهید می آوردند.پشت سر هم مارش عملیات میزدند.به عکس قاب شده منوچهر روی تاقچه دست کشید.این عکس را خیلی دوست داشت.ریش های منوچهر را خودش آنکادر میکرد.آنروز از روی شیطنت یک طرف ریش هاش را باتیغ برده بود تا چانه و بعد چون چاره ای نبود همه را از ته زده بود.این عکس را با همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود.مموچهر مجبورشد یکماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته.روش نمیشد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها.اما دیگر نمیشد از این کلک ها سوار کند.نمیتوانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش.یکباره دلش کنده شد.دعا کرد برای منوچهر لتفاقی نیفتد .میخواست با او زندگی کند، زیاد و برای همیشه.دعا کرد متوچهر بماند.هرچه میخواست بشود، فقط او بماند.

همان روز ترکش خورده بود.برده بودنش شیراز و بعد هم آورده بودند تهران.خانه خالش بودیم که زنگ زد.گفتم"کجایی؟صدات چقدر نزدیک است!"

گفت"من همیشهبه تو نزدیکم"

گفتم"خانه ای؟"

گفت"نمیشود چیزی را از تو قایم کرد"

رفته بود خانه ی پدرم.گوشی را گذاشتم، علی را برداشتم رفتم.منوچهر روی پله مرمری کنار باغچه نشسته بود و سیگار میکشید.رنگش زرد بود.سیگار را گذاشت گوشه ی لبش و علی را با دست راست بغل کرد.نشستم کنارش روی پله و سیگار را از لبش برداشتم انداختم دم حوض.همینکه آمدیم حرف بزنیم پدرم با پدر و مادر منوچهر و عموش، همه آمدند و ریختند دورش.عمو منوچهر را بغل کرد و زد روی بازوش.من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند.سست شد، نشست.همه ترسیدیم که چیشد.زیر بغلش را گرفتیم بردیم تو.زخمی شده بود.از جای ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خونی میکرد.میدانستم نمیخواهد کسی بفهمد.کاپشنش را انداختم روی دوشش علی را گذاشتیم آنجا و رفتیم دکتر.کتفش را موج گرفته بود دستش حرکت نمیکرد.دکتر گفت"دوتا مرد میخواهد که نگهت دارند"

آمپولهای بزرگی بود که باید میزد به کتفش.منوچهر گفت"نه هیچکس نباشد.فقط فرشته بماند کافیست"

پیراهنش را درآورد و گفت شروع کنید.

دستش توی دستم بود دکتر آمپول میزد

و منو منوچهر چشم دوخته بودیم به چشمهای هم.من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم، بابد چه میدیدم.منوچهر یک آخ نگفت.فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود.دکتر کارش تمام شد.نشست گفت"تو دیگر کی هستی؟ یک داد بزن من آرام شوم، واقعا دردت نیامد؟"

گفت"چرا، فقط اقرار نمیخواستید، عین اتاق شکنجه بود"

دستش را بست و آمدیم خانه.ده روزی پیش ما ماند.

از آشپزخانه سرک کشید، منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.علی به گردنش آویزان شد اما منوچهر بی اعتنا بود.چرا اینطوری شده بود؟ این چند روز علی را بغل نمیکرد خودش را سرگرم میکرد.علی میخواست راه بیفتد دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود، اگر دست منوچهر را میگرفت و ول میکرد میخورد زمین، منوچهر نمی گرفتش.شبها چراغها را خاموش میکرد زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن میخواند.فرشته پکر بود.توقع این برخورد ها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها برمیگشت.یادش رفته بود او را همراهش آورده.

اینبار که رفت برایش یک نامه مفصل نوشتم هرچه دلم میخواست توی نامه بهش گفتم.تا نامه بدستش رسید زنگ زد و شروع کرد عذرخواهی کردن.نوشته بودم"محل نمیگذاری.عشقت سرد شده.حتما از ما بهتران را دیده ای

میگفت"فرشته، هیچکس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما میخواهم این عشق را برسانم به عشق خدا.نمیتوانم.سخت است.اینجا بچه ها میخوابند روی سیم خاردارها، میروند روی مین.من تا می آیم آرپی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم"

گفتم"آهان، میخواهی ما را از سرراهت برداری"

منوچهر هربار که می آمد و میرفت علی شبش تب میکرد.تا صبح باید راهش میبردیم تا آرام شود.گفتم"میدانم، نمیخواهی وابسته شوی ولی حالا که هستی بگذار لذت ببریم.ما که نمیدانیم چقدر قرار است باهم باشیم.این راهی که تو میروی، راهی نیست که سالم برگردی.بگذار بعد ها تاسف نخوریم.اگر طوریت بشود، علی صدمه میخورد.بگذار خاطره ی خوش بماند"

بعد از آن مثل گذشته شد.شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی میکرد.دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون.نمیگذاشت حتا دست من به کالسکه بخورد.

نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روی میز.منوچهر آمده بود.دوست داشت هرچه دوست دارد برایش آماده کند.صدای خنده علی از توی اتاق می آمد.

لای دررا بازکرد، منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد.دو دستش را در گودی کمر علی میگذاشت و علی غش غش میخندید.باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت.

بدنش پر از ترکش شده بود اما نمیشد کاری کرد جاهای حساس بودند باید مدارا میکرد.عکسهای سینه اش را که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود به ترکش هایی که نزدیک قلبش بودند غبطه یخوردم

میگفت"خانم شما که توی قلب مایید"

دیگر نمیخواستم ازش دور باشم بخصوص که فهمیدم خیلی از خانواده های بچه های لشکر جنوب زندگی میکنند.توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه های لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدیم.آنها جنوب زندگی میکردند.دیگر نمیتوانستم بمانم تهران.خسته بودم از اینهمه دوری.منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت بهش گفتم"باید ما را با خودت ببری"

قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد.

شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن.منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده، یک خانه دو طبقه در دزفول.یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند.همه وسایل را جمع کردم.به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن.نه خانواده من نه خانواده منوچهر هیچکس راضی نبود به رفتن ما.میگفتند"همه جای دنیا جنگ که میشود زن و بچه را برمیدارند میروند یک گوشه امن.شما میخواهید بروید زیر آتش؟"

فقط گوش میدادم.آخر گفتم"همه حرفهاتان را زدید، ولی هرکس یک راهی دارد.من میخواهم بروم پیش شوهرم"

پدر و مادرم خیلی گریه میکردند، بخصوص پدرم.منوچهر گفت"من اینطوری نمیتوانم شما را ببرم، اگر اتفاقی بیفتد چطوری توی روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی"

با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوری میگوید. گفتم"اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تاسف نمیخورید که کاش میگذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمانند؟"

پدر علی را بغل کرد و پرسید"علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟"

علی گفت"آره، من دلم برای باباجونم تنگ میشه"

علی را بوسید.گفت"تو که اینهمه پدر ما را درآورده ای، اینهم روش.خدا به همراهتان، بروید"

صبح زود راه افتادیم.

هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود.به هوای دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز برنگشته بود.آقای موسوی و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.با علی تنها مانده بودند توی شهر غریب.کسی را آنجا نمی شناختند.خیال کرده بود دوری تمام شد.اگر هرروز منوچهر را نبیند، دوسه روز یکبار که میبیند.

شهر خلوت بود.خود دزفولی ها همه رفته بودند.یکماهی میشد که منوچهر نیامده بود.باعلی توی اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد.از پشت پرده دیدم 3-4 تا مرد توی حیاطند.از بالا هم صدای پا می آمد.علی را بردم توی اتاقش، در را رویش قفل کردم.تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم.

یک اسلحه توی خانه نگه میداشتم.برش داشتم آمدم بروم برم اتاق پذیرایی که من را دیدند.گفتند"عه، حاج خانم خانه اید؟ دررابازکنید"

گفتم"ببخشید شما کی هستید؟"

یکیشان گفت"من صاحب خانه ام"

گفتم"صاحب خانه باش، به چه حقی آمده ای اینجا؟"

گفت"دیدم کسی نیست آمدم سری بزنم"

میخواست بیاید تو داشت شیشه را میشکست.اسلحه را گرفتم طرفش.گفتم"اگر یکی پا بگذارد تو میزنم"

خیلی زود دوتا تویوتا از بچه های لشکر آمدند.هر پنج تاشان را گرفتند و بردند.به منوچهر خبر رسیده بود.وقتی فهمیده بود آنها آمده اند توی خانه، قبل از اینکه بیاید، رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه.گفته بود"ما شهر و زندگی و همه چیزمان را گذاشته ایم، زن و بچه هامان را آوردیم اینجا، آنوقت تو که خانوادت را بردی جای امن، اینجوری از ما پذیرایی میکنی؟"

شام میخوردیم که زنگ زد.اف اف را برداشتم.گفتم"کیه؟"

گفت"بازکنید لطفا"

پرسیدم"شما؟"

گفت"شما؟"

سربه سرم میگذاشت، یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها  گفتم"کیه؟" تا سرش را بالا گرفت بگوید"منم" آب را ریختم روی سرشو بدو بدو آمدم پایین.خیس آب شده بود.گفتم"برو همانجا که یکماه بودی"

گفت"در رابازکن.جان علی.جان من"

از خدایم بود ببینمش.دررا باز کردم و امد تو.سرش را با حوله خشک کردم.برایش تعریف کردم که تو رفتی، دوسه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد.دیگر ترسیده بود.هر دوسه روز می آمد.اگر نمیتوانست بیاید زنگ میزد.

شاید این اتفاق هم لطف خدا بود.او که ضرر نکرد.منوچهر که بود چیزی کم نبود.فکرکرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید.

اگر از دوستان منوچهر میپرسید میگفتند خشن و جدی! اما مادربزرگ میگفت"منوچهر شوخی را از حد گذرانده" چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش میداد و سر به سرش میذاشت.مادربزرگ میگفت"مگرتوپاسدارنیستی؟چرااینقدرشیطانی؟پاسدارها همه سنگین و رنگینند.

مادربزرگ جذبه ی منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را.وقتی تا گوشهاش سرخ میشد...

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۷
افسر ولایی مهدی(عج)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">