عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند، ما فرار کردیم، چن نفر دنبالمان کردند چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتور سواری که از انجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهایم میکشید روی زمین، کفشم داشت در می آمد. چند کوچه آنطرف تر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.

پرسید :"اعلامیه داری؟"

کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم.گفتم آره.

گفت :"عضو کدام گروهی؟"

گفتم : گروه چیه؟اینها اعلامیه ی امامند.

کلاهش را بالا زد.

_تو اعلامیه امام پخش میکنی؟

بهم برخورد.مگر من چم بود؟چرا نمیتوانستم اینکار را بکنم؟

گفت :"وقتی حرفای امام روی خودت اثر نذاشته، چرا اینکار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟" و رویش را برگرداند.

به خودم نگاه کردم.چیزی سرم نبود.خب آنموقع که عیب نبود، تازه عرف بود.

لباسهایم هم نامرتب بود.دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست.بهش ندادم.گاز موتور را گرفت و گفت :"الان میبرم تحویلت میدم"

از ترس اعلامیه هارا دادم دستش.یکیش را داد به خودم.گفت :برو بخوان، هروقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال اینکارا!

نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش میخواهد بگوید.گفتم :"شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرفها را بزنید.من هم چادر داشتم هم روسری.آنها از سرم کشیدند

گفت: راست میگویی؟

گفتم دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟

اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد ولی دنبالش رفتم ببینم کجا میرود و چکار میخواهد بکند.با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همانجا که من درگیر شده بودم.حساب دوسه تا از مامورهارا رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند.بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود برداشت و برگشت.نمیخواستم بداند دنبالش آمده ام.دویدم بروم همانجا که قرار بود منتظربمانم اما زودتر رسید.چادر و روسری را داد و گفت :"بایدمیفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند"

اعلامیه ها را گرفت و گفت :"این راهی که می آیی خطرناک است مواظب خودت باش، خانم کوچولو ..." و رفت ..

"خانم کوچولو ..!"

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۷
افسر ولایی مهدی(عج)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">