عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد، او داشت. هرجا میخواست میرفت و هرکار میخواست میکرد.آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد ...

پدر همیشه هوای ما را داشت لب تر میکردیم همه چیز آماده بود.

ما 4 تا خواهریم و 2 تا برادر، فریبا که سال بعد از من با جمشید _برادرمنوچهر_ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز.توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود.پدرم میگفت هرکاری میخواهید بکنید، فقط سالم زندگی کنید.

15-14 سالم بود شروع کردم کتاب خواندن قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم سراغ فرقه ها. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد.هرروز چادرم را تا میکردم میگذاشتم ته کیفم کتابهایم را میچیدم روش.از خانه که می آمدم بیرون سرم میکردم تا وقتی برگشتم. آن سالها چادر یک موضع سیاسی بود، خانوادم از سیاسی شدن خوششان نمی آمد، اما من انقلابی شده بودم میدانستم این رژیم باید برود..

در پشتی مدرسه مان روبروی دبیرستان پسرانه بازمیشد. از آن در با چندتا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان میکرد.یادم است اولین بار که نوار امام گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفهاش. امام مثل خودمان بود، لهجه امام، کلمات عامیانه، حرفهای خودمانیش.. به خیال خودم همه اینکارها را پنهانی میکردم. مواظب بودم توی خانه لو نروم.

پدر فهمیده بود فرشته یک کارهایی میکند.پدر بروی خودش نمی آورد فقط میخواست فرشته را از تهران دور کند.بفرستدش اهواز یا اراک پیش فامیلها. فرشته میگفت چه بهتر! آدم برود اراک،نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش میرسد، اهواز هم همینطور! 

.

هرجا میفرستادنش بدتر بود، تازه پدر نمیدانست فرشته چه کارهایی میکند.هرجا خبری بود او حاضر بود.هیچ تظاهراتی از دست نمیداد.با دوستانش انتظامات میشدند.حتی نمیدانست در تظاهرات 16آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد ..

.

درآینده خواهید خواند : گاردی ها  چادر و روسری از سرم کشیدند و باتوم میزدند به کمرم.. یک لحظه موتور سواری از آنجا رد شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش، او ...

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۷
افسر ولایی مهدی(عج)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">