عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

وبلاگ رسمی کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی : @asheghaneh_halal

عاشقانه های حلال

بسم رب المحبوب؛
آدرس کانال و پیج های ما در تلگرام:

عاشقانہ هاے حلال:

tel & insta: @asheghaneh_halal

خادم مجازے:

tel & insta: @khadem_majazi

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ مرداد ۹۶، ۱۹:۱۰ - فاطمه
    واقعا
نویسندگان

   بسم الله الرحمن الرحیم

سال اول بود که ازطریق مکتب اسلام شناسی حضرت زهرا(سلام الله علیها) با مؤسسه ریحانه النبی آشنا شده بودم وهمون سال اول،۴-۵ تا کلاس مختلف رو قبول کرده بودم.صبح روز دوشنبه بود و موقع حضور من در مدرسه. گیج و کم خواب بودم آخه پسرم تمام شب،تب شدیدی داشت و من مجبور شدم تا صبح کنارش بیداربمونم و ازش مراقبت کنم. ساعت۷:۳۰ باید درمدرسه حاضر می شدم و به هیچوجه نمی تونستم با مدرسه تماس بگیرم ورفتنم رو کنسل کنم . راه خونه ما تا مدرسه خیلی دوربود با اعتقاد به اینکه مؤسسه یک پایگاه جهادی است و نباید هزینه اضافی داشته باشیم. با وجود خستگی وسرمای شدید اواخر دیماه با اتوبوس به سمت مدرسه راه افتادم ،باید سه تا اتوبوس عوض می کردم علاوه بر کیف مدرسه یک نایلون بزرگ سفید رنگ هم دستم بود که مربوط به کتابها ونقاشی ها ونامه های بچه ها بود. از سرما می لرزیدم تن خستم رو به ایستگاه دوم رسوندم خداروشکر یک صندلی جای خالی داشت روی صندلی اتوبوس نشسته بودم که با دیدن وضعیت بد حجاب مردم،خستگی و سرما یادم شد.

غرق در افکار جور واجور شدم،یک لحظه ازهدفم خسته شدم و توی دلم گفتم:مگه با یک گل بهار میشه وقتی وضعیت مادرهای جامعه اینه ما چرا اینهمه سختی می کشیم واسه بچه ها.توهمین فکرها بودم که اتوبوس از روبروی گنبد طلای امام رضا(علیه السلام) رد شد. از پشت پرده برف به آقا سلام گفتم و همون موقع از آقا خواستم تلاش خالصانمون بی نتیجه نشه.

اتوبوس از روبروی حرم که رد می شد نفسم تازه می شد و انگار دوباره جون می گرفتم.مسیر طی شد و با انرژی بیشتری به مدرسه رسیدم به ساعت نگاه کردم آخ آخ نزدیک بود زنگ کلاس به صدا در بیاد.از آخرین ایستگاهی که پیاده شدم تمام مسیر رو دویدم.نفس نفس زنان به مدرسه رسیدم،۴۰دقیقه از کلاس اولی نگذشته بود که از دفتراومدن دنبالم،خانم مدیربا حالت عصبانی و برآشفته ای گفتند:خانم حواستون کجاست؟پرسیدم طوری شده؟گفتند:بله،تمام آمارواسامی بچه ها و وسایلتون رو توی اتوبوس جا گذاشتین والان یه خانوم تماس گرفتند آدرس دادند که تشریف ببرید وتحویل بگیرید.

وای تازه فهمیدم چه کم حواسی و بی توجهی بزرگی کردم.آدرس رو گرفتم وبه راه افتادم از ناراحتی نفسم بالا نمی اومد دعا دعا می کردم اتفاق بدی نیفته .به ساختمون اداری بسیار شیکی رسیدم یک شرکت فنی مهندسی بود.برای رفتن به داخل ساختمون کاملا مردد بودم (ذکر همیشگی مادربزرگم رو خوندم:آمنت باالله توکلت علی الله) به سمت آسانسور رفتم توی آینه آسانسور چهره ی رنگ پریده و چشم های بی خوابم فریاد می زدند. به طبقه چهارم رسیدم چند قدم به جلو رفتم به یک راهرو رسیدم از اون رد شدم سکوت مطلقی همه محیط رو فرا گرفته بود.

هنوز داشتم ذکر می گفتم و خودم رو به خاطر این همه سربه هوایی سرزنش می کردم که یک خانم بسیار بدحجاب با نهایت آرایش وآراستگی به استقبالم اومد،گفتم من راستگو هستم گویا شما با مدرسه تماس گرفتین؟ منو به اتاقش دعوت کرد.نایلون وسایلهام رو دیدم که روی میز کارش گذاشته بود،کارتهای پیام شهید،نقاشی های حجاب بچه ها،نامه های بچه ها به حضرت زهرا(سلام الله علیها) و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)،دفتر خودم که مارک حجابش روی جلد برق می زد.

اون خانم مهندس نرم افزار بود و توی اون شرکت مشغول به کار بود.درطول این یک ساعت تمام مطالب ونامه ها ونقاشی های بچه ها رو رصد کرده بود. از من در مورد کارم پرسید در مورد طرح درمورد هزینه ها و انگیزم برای کار؛من هم با صبوری به سؤالات مشتاقانش پاسخ دادم. عاشق یکی از نامه های بچه های کلاس سوم شده بود،نامه به حضرت زهرا(سلام الله علیها)،چشمانش پر از اشک شده بود گفت بچه ها چه روح پاک و احساسات لطیفی دارند. می خواست نامه رو برای خودش داشته باشه ومن چند تا کارت شهید و۲تا ازنامه های بچه ها رو بهش هدیه دادم.

بهم گفت شماره تماستو بهم میدی؟نگرانیم تقریبا رفع شده بود،دوباره ذکر مادربزرگم رو زیر لب خوندم و شمارمو بهش دادم باهاش خداحافظی کردم وبه مدرسه برگشتم.

روزها می گذشت چند روز بعد به خاطر همین جاگذاشتن لوازم های مدرسه از طرف مسئول شعبه و مدیر به شدت توبیخ شدم،تو فکروناراحتی برخورد بد مسئولمون بودم که صدای زنگ تلفن همراهم افکارم رو به هم ریخت،شماره ناشناس بود همون خانمی بود که به دفتر کارش رفته بودم با من قرارگذاشت و از من دعوت کرد که به دفتر کارش برم،دعوتش رو پذیرفتم به امید اینکه بتونم مبلغ باشم وتأثیر مثبتی روی نگرش واندیشش بذارم.

به دفتر کارش رسیدم وای خدای من!چهره بی آرایش و زیبای اون خانم توی لفافه ی چادرمشکی مثل مرواریدی توی صدف می درخشید از خوشحالی داشتم بال در می آوردم به اتاقش رفتم،۲تا از نامه های دانش آموزان که به امام زمان و حضرت زهرا نوشته بودند رو زیر شیشه میزش گذاشته بود و با کادر نقره ای زیبایی تزئینش کرده بود.هنوز باهاش در ارتباط بودم براش کتابهای فرهنگی و سی دی ومجله می بردم وتوی شبکه اجتماعی عضوش کردم. از تحولی که برای پری بوجود اومده بود خیلی خوشحال شدم و از ته قلب برای همه ی مدیر ومؤسس ها وفعالان مجموعه ریحانه النبی دعا و درخواست توفیق کردم و به کارم بیشتر ایمان آوردم وبا انگیزه بیشتری شروع به کار کردم،حالا دیگه هیچ سختی،هیچ برخورد بدی و هیچ کمبودی جایگزین عشقم به کار نخواهدشد. مطمئنم کار تحت عنایت امام رضا(علیه السلام) و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.

خاطره از:

مربی مرکز حجاب ریحانه النبی(سلام الله علیها) - شعبه مشهد

(سرکار خانم صدیقه راستگو )     

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۸
افسر ولایی مهدی(عج)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">